وای دقیقا اینم هست
این یکی دیگه مربوط به خودمه
مادر بزرگ من توی روستا زندگی میکرد
تو حیاطشون پر از مرغ و جوجه های قشنگ
تو طویله شون گاو و گوساله های کوچولو و دوست داشتنی
اسب
و اردک
و باغهای پر از میوه و حیاط پر از گل بود
و کنار مزرعه بود
خاله ی کوچکم تنها ۳سال با من اختلاف سنی داشت و ما ساعتها باهم بازی میکردیم
و مادر بزرگ و پدربزرگی بسیار مهربون
من هروقت میخواستم ازونجا برگردم خونه ، کل مسیییییییر رو گریه میکردم و اشک میریختم
تا یک روز هم افسرده بودم
چون بچه اول و تنها بودم
و توی خواب هم گریه میکردم
شاید اغراق به نظر بیاد من هنوز هم گاهی شبها خواب اون روزهای قشنگ رو میبینم و شدیدا دلتنگ میشم