سلام من تازه اینجا عضو شدم نمیدونم کسی نوشته مو میخونه یا نه. اما انقد لبریز از خشمم ک فقط خاستم درد ودل کنم
من تو خانواده ی نصف سنتی نصف مدرنیته بدنیا اومدم همه چی حد وسطه تو خانوادم الا یچیز اونم تبعیض بین پسر و دختر!
تو خونمون مهم نیست حق با کیه مهم اینه ک حق همیشه با پسره!
از مامانم همیشه متنفر بودم و هستم چون از وقتی یادم میاد یا کتکم زده یا تحقیرم کرده درحالیکه با داداشم اصلا چنین رفتاری نداره و خیلی هواشو داره ک البته این محبت زیاد و نابجا هم باعث شده ک داداشم ادم بچه ننه ای باشه و مستقل نیس و بسیار جزم اندیش و رفتارای سخیفی داره.
مامانم طوری تربیتش کرده ک رابطش با منو بابام بد باشه و فقط سمت مامانم باشه، بابام کارش شیفتیه خیلی خونه نیس خونه ام باشه از فرط خستگی استراحت میکنه.
من کودکی ناگواری داشتم مامانم اکثر اوقات بی دلیل با کمربند و قاشق داغ سوخته و کبودم میکرد بعدم عذاب وجدان میگرفت میرفت چندتیکه خرید میکرد واسم ک عذاب وجدانش برطرف شه. دوران نوجوونیم انقد سرک کشید تو گوشیمو وسایل شخصیم و انقد رف رو اعصابم ک ی خودکشی نمایشی کردم با قرص ک بترسونمش اما بدتر شد رفتاراش. دوران دانشگاه اضطراب شدیدی داشتم و مامانم حتی متوجه نشد اما اگه داداشم یزره سرش درد بگیره ب ولله میبرتش پیش پروفسور سمیعی!
گواهینامه دارم اما خیلی بهم ماشین نمیدن همش عزت نفس ادمو کور میکنن ک ن میبری میکوبی اینور اونور و از این حرفا
خونمون ۲ خابه مامانم ی اتاقو اشغال کرده و نمیذاره کسی بره اتاقش. منم تو اتاق بعدیم اما دهنمو صاف کردن . مامانم میگه باید بذاری داداشت بیاد اتاق بخابه تو هال سروصداس بیخاب میمونه! خب اتاق برا دختر میشه دیگه برا هزار جور مسائل شخصی. اما نمیفهمن داداشمم انقد سبک مغزمه اصلا شرایط ی دخترو درنظر نمیگیره . من الان برا ارشد کنکور میخونم اونم از شب تا صبح. چون بعدش تایمی ندارم و باید تو خونه حمالی کنم حالا مامانمو داداشمم گیر دادن ک داداشم بیاد اتاق. ک دراون صورت باید قید درسو بزنم و این شرایط مشمئزکننده رو تحمل کنم. بطور خلاصه تو خونوادم تنها و طرد شده ام ، شدم کوزت و حمال اینا فقط واسه بشوربپز میخان دخترو. مامانم هروقت میبینه درس میخونم میگه مردشور درسو کنکورتو ببرن و کلی فحشم میده . اینم بگم ۲۴ سالمه و تاحالا خاستگاری نداشتم خونوادمم در اون حد تاپ نیستن ک کسی بخاطر اسم و رسم خانوادگی جلو بیاد ، قیافم معمولیه و تاحالا هیچ پیشنهاد دوستیم نداشتم راستش دیگه حسشو هم ندارم یعنی یزمانی با خیال پردازیام خوش بودم اما الان کلا کرخت و سنگ شدم. کلا از هرجهت خلا محبت و احساس تعلق دارم . بشدت افسرده شدم و افکار خودکشی دارم. از این میترسم ک تا اخر عمر مجبور باشم این شرایطو تحمل کنم...