من پدر ندارم و قرار بر این شد دو برادر بزرگترم و منو مامانم تو مراسم دیدار اول باشیم☺️ اونم خواهر بزرگش و دومادشون و برادر کوچیکتر خودش ک ازدواج کرده بودن واسه جلسه اول اومدن پدر و مادرش یکم سن بالا بودن و کارا رو ب خاهر بزرگشون سپرده بودن ک حکم مادرم واسشون داشت
یادمه اونشب از آب و هوا و سیاست و همه چی حرف زدن جز خاستگاری😐😐😐😐
یک ساعتی بودن و رفتن و مادرم تو کل این مدت سکوت
وقتی رفتن برادر کوجیکم اوند تااز مهمونا و خاستگارا و غیره اطلاعات بگیره ک مامانم زبون باز کرد و گفت خجالتمنمیکشه رفته دست یه پیرمردو گرفته آورده میگه من اینو میخام میخاد آبروی ما رو ببره و من 😔😔😔😔
اونشب اصن خابمنبرد همش ب این فکر میکردم چرا مامانماینجوری گفت تاخود صبح فکر کردم صبح پاشدم گفتممامان دوماد کدومبود گفت مگه اون کچله مو سفیده نبود تازه فهمیدم مامانم شوهر آبجیشو که یه مرد بازنشسته بود رو اشتباه گرفته جای دوماد 😂😂😂😂😂
از بس من گفته بودمسنش بالاس بنده خدا 😂😂😂