شبا تو خوابگاه سرگرمی بچها اون موقع مزاحم شدن بود وقتی ماجرای صبح رو تعریف کردن گفتن زنگبزن و حرف بزن بخندیم ولی من نمیتونستم صحبت کنم اصن زیاد حرف زدن باجنس مخالف رو بلد نبود
و این شد ک قرار شد یکی از هماتاقیام خودشو من جا بزنه و زنگبزنه و حرف بزنیم و اونشبم اینجوری گزشت و یه آمار جزیی گرفت و تااینکه قرار شد یروز همدیگرو تو یکی از ایستگاها ببینیم👀
تا اونروزی ک قرار گزاشته شد من با تلفن حرف نمیزدم😐
و قرار بود بخاطر ترس و استرس من دوتااز دوستان با من بیان و عقبتر بمونن و معرفی نشن ولی وقتی سوار قطار شدیم بریم هر چی دیگه زنگزدیم گوشیش خاموش بود😂 و همش فک میکردیم رو دس خوردیم اما دوستم اصرار داشت ک ن صبر کنیم و برنگردیم بله شارژ گوشیشون تمومشده بود و زنگزدن گفتن من همون ایستگاهم ی آن دیدم روبرومه😆
گزشت و گزشت و دیدارهای ما چندین بار ادامه پیدا کرد و تااینکه یروز فهمید صدای من فرق میکنه پشت تلفن و لو رفتم و مجبور شدم راستشو بگم😆
تااینکه تابستون ۸۹شد و باید میرفتم خونه و سه ماه نمیتونستم ببینمش همون سال ماه رمضون یه طرحی بنام طرح ضیافت اومد ک میتونستیم تو چن تادانشگاه مشخص ۴واح رو توی ماه رمضون پاس کنیم غنیمت شمردم و فوری رفتم دانشگاه الزهرا ثبت نام کردمو خابگاه گرفتمو بهش خبر دادم و دیدارامون اونجا شیرین تروخاطره انگیزتربود هرروز ۱۲به بعد کلاسم تموممیشد باهم بازبون روزه میرفتیمپارک ملت تاغروب حتی گاهی اذان هم میدادن و ماهمچنان درحال قدم زدن بودیم.ودقعن روزای شیرینی ک هیچوقت تکرار نشدن.
وابستگیم بهش هرروز بیشتر و بیشتر میشد و تا چشم بهم زدم دیدم ۴سال گزشته و درسم تموم شده.