منم فقط می گفتم توروخدا بس کن می دونی که نمیشه هر جور فکر کنیم نمیشه حتی اگه از ته ته قلب عاشق هم باشیم باز هم نمیشه ....
گفت اگه همشهری بودیم از در مینداختینم بیرون از پنجره میومدم انقدر خواستگاری می کردم که بالاخره جواب مثبت بگیرم
گفتم چجوری ندیده نشناخته اینا رو میگی تو حتی نمی دونی من چه شکلی هستم اصرار داشت براش عکس بفرستم کلی قسم خورد که سواستفاده نمی کنه گفت می خوام ببینم این دختری که باهاش حرف زدم چه شکلیه (ولی من فقط می گفتم نه نمیشه نمی تونم بفرستم )گفت من از شخصیتت از طرز بیانت از ادبی که داری از طرز فکرت خوشم میاد حسی خوبی نسبت بهت دارم مدام داشت اسمم رو صدا میزد و من با اینکه از ته قلبم واقعا حس خوبی بهش داشتم حتی یه ذره هم از احساسم نگفتم اما اون گفت تمام احساسی که بهم داشت رو گفت صادقانه گفت ...
ولی من گفتم باید برای همیشه از هم خداحافظی کنیم با اینکه اصلا دلم نمیومد .....
خدایا چرا اینجوری شد چرا من خدایا من که حتی یه نگاه هم به هیچ نامحرمی نکردم من که دستم به هیچ نامحرمی نخورده من که اهل همصحبتی با هیچ پسری نبودم چرا اینجوری شد چرا دوستش دارم با اینکه نمیدونم اصلا چه شکلیه چرا وقتی ازم پرسید تو هم دوستم داری یا نه یجوری حرف زدم که فکر کرد کوچیک ترین علاقه ای بهش ندارم
آخرش گفت من خودخواه نیستم که اگه یکی بهم علاقه نداشته باشه بخوام با زور باهاش بمونم و خواستگاری کنم
میگفت اگه بیام خواستگاریت جواب مثبته یا نه ؟
منم فقط می گفتم لطفا تمومش کن از محالات نگو می دونی که نمیشه با بیرحمی تموم برای همیشه از هم جدا شدیم گفتم دیگه هیچوقت بهت پیام نمیدم اما تا آخر عمرم برات دعا میکنم که خوشبخت بشی ...
ولی من دلم اونو می خواد
نمیشه نمیشه نمیشه هیچ وقت همیشه ما خیلی با هم فاصله داریم
ولی از اینکه فکر کرد دوستش ندارم خوشحالم چون اینجوری منو راحت تر فراموش میکنه
براش دعا کنید خوشبخت ترین بشه ....
به نظر شما ممکنه سرنوشت ما رو بهم برسونه؟