هر کی هم خاطره داره تعریف کنه☠
بچه بودم خونه پدر بزرگم زندگی میکردیم البته سه طبقه بود طبقه اول عموم بود دوم ما بودیم سوم پدر بزرگم بود خیلی خونه بزرگی بود حیاط خیلی بزرگی داشت همسایه هامون اونجا عروسی میگرفتن
طبقه اول ک واسه عموم بود هنوز حاضر نبود یعنی بهم ریخته بود کسی توش نبود وسایل اضافه اون تو بود یادمه عروسی یکی از همسایه هامون بود ما بچه ها داشتیم بازی میکردیم منو دختر عموم رفتیم طبقه اول قایم شدیم چراغش سوخته بود تاریک بود دختر عموم اونورتر از من بود منو نمیدید وسیله زیاد بود یهو شنیدم داره میخنده با خودش حرف میزنه اهمیت ندادم اومدیم بیرون بعد یهو گفت خیلی قلقلکم دادی دلم درد گرفت لباسمم نخ کش کردی گفتم من ک پیشت نبودم گفت خودت بودی من دیدم خلاصه باورش نشد ک من نبودم فکر کرد دروغ میگم بعد دیگه گذشت عموم اومدن اونجا یعنی طبقه اول زندگی کردن ولی یه مشکلی بود من هر وقت خونه نبودن من سرمو میذاشتم زمین گوشمو مثلا سمت زمین بود از خونشون صدا عمو زن عموم دختر عموم میومد حتی چندبار شده بود صداشونو شنیده بودم ب مامانم میگفتم میخوام برم بازی مامانم میگفت خونه نیستن میگفتم صداشون شنیدم باور نمیکرد دیگه از اونجا بلند شدیم اومدیم این خونه ک اینجا هم داستان خودشو داره💀تعریف کنید منم بگم