چند ماهی میشد مادربزرگم رو ندیدیم
چند شب پیش اومد خونه داییم مام رفتیم دیدنش
البته قبل از رفتن بهش گفتیم که داریم میایم اونم گفت قدمتون رو چشم مام رفتیم دیدیم کلی ماشین دم در خونه داییمه پیاده شدیم همزمان داییم هم اومد بیرون ظاهرا برای استقبال از میهمان ویژه اش . وقتی مارو دید رنگش پرید .بابام بهش گفت کیا مهمونتن؟ اونم گفت فلانی و فلانی بعد لبخند ظایعی زد و گفت بیاین تو همو شام نخوردیم بابا گفت ن باید برم
داداشم خواست بمونه ولی با این رفتار داییم گفت منم مزاحم نمیشم. مامانم موند بهش گفتم مامان بیا بریم گفت نه
رفتیم تو همه با تعجب و حیرت و رنگ پریدگی نگامون کردن چون دعوت نکرده بودن و مهمونی مخفیانه بود
سلام کردیم و نشستم وقت شام خوردن شد همه مشغول سفره آرایی شدن منم کمکشان کردم و سفره رو چیدیم
مامانم کنار نشست گفت نمیخورم منم نشستم پیشش حالا همه گیر داده بودن به من که (دخترخورشید) بیا بخور. و کلی اصرار منم گفتم نه ممنون من سیرم.
دروغ چرا بهم برخورده بود ه بابت رفتارشان .از جاخورونشون. از پنهان کاریشون. اونا میتونستن بگن مهمون داریم ولی ظاهرا داییم ب مامانجونم گفته بود نگه که کسی متوجه نشه.
خلاصه کلی اصرار کردن که من زیر بار نرفتم و برای اینکه خلاص شم با موبایل مشغول شدم
حالا مامانم و خانوادم میگن که چرا چیزی نخوردی احمق تو هنوز بچه ای و غرورت کجا بود و ...
بنظرتون حق با کیه؟