گاهی ب خودم ک نگاه میکنم میبینم وجودم پر از تناقض و سرگیجه اس...
بخشی از من تمایل شدیدی ب دویدن،تبدیل شدن ب زن ایده آلِ ذهنم، استقلال از عالم و آدم، بینهایت بزرگ بودن،بریدن تمام زنجیرهای کلیشه ای و حتی یک لحظه آسوده نبودن داره
نیمه دیگه وجودم کشش شدیدی ب انفعال و وابستگی داره..منو دلتنگ کودکیم میکنه، روزایِ ندونستن و آسوده بودن..روزای نوازشای مادر و نازِ من..غرق در بی دغدغه بودن.
دوس دارم مچاله شم و چشمامو ببندم و ب آسودگی جنین برسم..نه..قبل تر از اون...دلم آسودگی ب عظمتِ عدم میخواد..
وقتایی ک از درد دندونام ب هم میخورن و ب مُسکن پناه میبرم و معده خشمگینم با انفجار، تمام تلاش من برای کاهش درد رو خفه میکنه و تمام محتویاتشو پس میزنه ک یادم بیفته قرار نیس تخفیفی توی حکم من داده بشه..من محکومم ذره ذره این دردا رو لمس کنم..باید ازدرد بلرزم و مچاله بشم و هزار بار از خودم بپرسم چرا ...چرا باید دنیا و انسان و دردی خلق میشد..!
من آذرخشم...