پارسال همین روز پدر بزرگ مهربونمو از دست دادیم
الان تموم اون حالتا و استرس ها هجوم آورده سمتم دارم خفه میشم
انگار الان فوت شده .دلم میخواد جیغ بکشم مدام تصویز اون موقع ها جلو چشممه
تصویر دختر خالم ک چشماش داشت از حدقه بیرون میزد با خفگی میگفت سرد بود سرد بود
اون موقعی ک آوردنش پاهاشو ماساژ میدادم سرمو روسینش گذاشتم
اون موقعی ک تو قبر تلقین میگفتن
بچه ها باباییم سید بود شال سبزش از رو کفن دور گردن قشنگش بود
اون موقعی ک تابوتشو میبردن اون موقعی ک نمازشو میخوندن اون موقعی ک باور نمیکردم اون بابایی من باشه
دارم دق میکنم
آخ باباجونم دیدی چ خاکی ب سرمون شد
دلم برا جانم گفتنات تنگ شده
بابایی دلم میخواد باز بهم بگی شب بمون و من نگم ن بگم باشه و بمونم سرمو بزارم رو پاهات
دلم تنگ شده براش قلبم داره پاره میشه کاش میشد مث پارسال جیغ بکشم خودمو بزنم اما نمیشه
بخدا داغش هنوز سرد نشده