پسرش ۷ سالشه خونه مادرشوهرمم طبقه پایینه این میاد خونمون اکثرا...بعد از ساعت ۸ اومده بود خونمون من سردرد بودم خواب بودم اومد هی در در در دروباز کردم اومد ساکت نشست منم خوابیدم یکم بلند شدم لباس شستم لباسای شسته رو اوردم گفتم بیا باهم تا کنیم که اونم حوصلش سرنره ...تواین ۴ ساعت هی مامانش زنگ میزد داره چیکار میکنه بچم ی وقت نبریش تو بالکن سرمامیخوره بهش شام بدی ها ...بعد این شامشو خورد بوسش کردم رفت بخوابه رفتم گوش دادم از دریچه دیدم رف گف مامان زندایی ی بشقاب پر ماکارونی بهم داد همشوو خوردم 😍یکمم کار کردم براش یهو مامانش گف مگه از سر راه اوردمت چرا کار میکنی دعواش کرد اونم گف خودم دوس داشتم کمک کنم مگه چیه خب زنداییمه دیگه دوسش دارم ...بعد مادره ب بقیه توضیح داد ک اره اون سری داشته پتو میشسته توبالکن بچمو برده همه لباس هاش خیس شده ...خیلی دلم شکست اخه اون دفه به زور اومو شلنگ گرفت اب بازی کنه من ک کار نگفتم بکن...من اینقدر به بچش میرسم حوصلشم سرنمیره میاد باگوشیم بازی میکنه خوراکی میخوره باهم حرف میزنیم بعد این فک میکنه میاد خونم من بچه آزارم و اذیتش میکنم...
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.