بله واقعا اتفاقا شنبه بعد از یکماه همه باهم یادشون افتاد و دونه دونه زنگ زدن احوالپرسی و منم مثل همیشه با روی خوش رفتار کردم باهاشون مادرش گفت یعنی من انقدر اذیتتون کردم اون مدتی که خونتون بودم که زنگ نزدی خبر بگیری گفتم نه مادر جون گرفتار بچه و کار بودم
ولی انگار خودشون متوجه اشتباهشون شدم که همیشه نباید من زنگ بزنم و خبر بگیرم ازشون خواهرشوهرم هم زنگ زد و دعوت کرد که بریم منزلشون
گاهی لازمه ادم در دسترس نباشه و دور باشه تا قدرتو بدونن