من ۲۷ سالمه همسرم ۳۱ زندگیمون خیلی سرد و یکنواخت پیش میره همیشه من دیروقت می خوابم شوهرم هشت میره سر کار نه شب میاد حرف نمیزنه فقط میگه شامو بیار چایی بیار میوه بیار یک ساعتی تو گوشیش میچرخه و میخوابه
افسرده و داغون شدم هیچ محبتی بهم نداریم چند ساله همش گریه میکنم میگم زود بیا میگه نمیشه میگم بریم بیرون میگه حوصله ندارم میگم جمعه سر کار نرو میگه چک دارم میگم باهام حرف بزن میگه من تو رفتارم مشکلی نمی بینم میاد خونه پسرم یکم صداش بلند شه هی سرش داد میزنه ساکت باش دارم فیلم میبینم خیلی هم خسیسه کلا دویست تومن ماهی بهم میده خودشم گاهی روزا خریدار رو میکنه بعد به دوغی سیب زمینی پیازی چیزی لازم میشه مجبورم از همون پول بگیرم بعد سرم غر میزنه چرا تموم کردی
انتظار داره با دویست تومن کل هزینه های منو و پسرم تامین بشه
بچم کلا یه دونه شلوار داره اونم تنگ شده و زانو هاش رنگش رفته دو هفته است بهش میگم یه شلوار لی بخریم واسش میگه نه نیازی نیست
حالا با همه اینایی که تعریف کردم دیشب سرما خوردم و بدن درد داشتم تو سفره انداختن بهم کمک کرد بعد شام آب انار گرفت منم موقع گرفتن گفتم ممنون
بعد که میخواست ظرفشو ببره گفت سه ساعت خودمو کشتم یه تشکر هم نکردی این حرفش خیلی ذهنمو مشغول کرد میگم شاید مشکل از منه که محبت نمیکنه چون من زیاد اهل قربون صدقه رفتن نیستم بعضی موقع ها یه قدردانی هوایی نمیکنم همش هم از بی سیاستیمه
نسبت به خانواده خودمم همینجوریم
هیچ دوست و فامیلی نزدیکم ندارم اینقدر این چند سال رفتم پارک سرکوچه که حالم بهم میخوره وقتی تو اینستا فامیلا و آشناها و میبینم هر هفته حداقل دو سه شب بیرونم یا همش تو طبیعتن آتیش میگیرم
در کل حال دلم خیلی بده میترسم این وسط پسرمم لطمه ببینه