دارم ازدواجی میکنم که هیچ آمادگی ندارم دلم میخادبرگردم به اون روزی که کتاب میخوندم تابتونم توی بیمارستان کارکنم یک نفراومدتوی زندگیم که هیچ شناختی نتونستم پیداکنم ازش چون کلاازبچگی وقتی حرف بزرگتراپیش میومدمن توی بحثانبودم چون توی جمعهانمیتونستم شرکت کنم