من و همسرم همو خخخخخخیلی دوست داریم و درکنار هم خوشبخت بودیم ایشون خیلی احترام خانواده منو داشتن و بیشتر از من مشتاق ب رفت و امد اونها بودن شاید ده بار خونه بابام میرفتم ی بار خونه باباش
سر دخالت های خانوادش و حرفای پدرش یهو ساز مخالف زد منم دیدم تغییر ککرده اذیت میشدم و ساز مخالف اونو میزدم و دعوامون کش پیدا میکرد ( بی سیاستی کردم)
حالا باهم اشتی هستیم و مشکلاتمون حل شده اما مثل قبل ب خانوادم خدمت نمیکنن و احترام نمیذارن چون شهر غریب هستیم خیلی دیر ب دیر شهرستان میریم و ب خانواده ها سرمیزنیم
تو خونه دعوا میکنیم قهر میکنیم اما اجازه نمیدیم خانواده ها بفهمن
توی دعوای رسمی قبلمون ایشون ب پدرشون گلایه کرده بودن گفته بودن ک دوست ندارم زنم ی کاری کنه ک بچه دار شدیم بچه هام دیگ سمت خانواده من نیان و همش خانواده خودشو دوست داشته باشن و حرفای اینچنینی
الان چن ماهه میگذره
حرفا مث مته رو مخمه شده کینه
دارم وسواس میگیرم چکار کنم دیگ ب گذشته فک نکنم