مادرشوهرم اینا طبقه بالا ما هستن و جاریم همسایمونه یه کوچه فاصله داریم
دیشب من خیلی بد حال بودم
بعد در زدن (مادرشوهر و پدرشوهرم اومدن)
به همسرم گفتم بگو که من مریضم و نمیتونم بلند شم از جام که اگه خواستن بیان تو نیان
خیلی بد حال بودم جوری که خونه کاملا شلخته بود ظرفامم تو ظرفشویی خودم بدحال
همسرم گفته بود که من مریضم اینا باز اومدن تو😏😶
فکر میکرد دروغ میگیم
بعد من تو اون حال خونه شلخته سلام دادم و بزور نشستم اینام هی میگفتن دراز بکش (من که روم نمیشد)
بعد ۱۰ دقیقه ای خونه جاریم زنگ زدن داریم میایم خونتون
همسرم روش نشد به اونا بگه نیاین بعد من گفتم بخدا مریضم نمیتونم خونمون بهم ریختس و از اینا
با حال بد بلند شدم یکم جموجور کنم مادرشوهرم با یه لحن بد گفت اشکال نداره ما میریم به اونا هم میگم نیان
بعد یه جورییییی رفت بنظرتو زشت بود کارم؟؟
باید نمیگفتم؟؟؟
از دیشب تو ذهنمه.همسرم میگه خو تو مریض بودی بذار هرچی میگن بگن
امشبم خونه مادرشوهرم دعوتیم حس میکنم الان برم میگن دورغ گفته دیشب حال بد نبوده چطور حالش بد بوده امشب خوب شده اومده مهمونی