الان داشتم یکی از تاپیکارو میخوندم نتونستم جلو خودمو بگیرم و این تاپیکو نزنم
من و همسرم قبلا یه شهر دور از خانواده ها زندگی میکردیم برادر شوهرمم همون شهر دانشگاه قبول شد
خیلی وقتا خونه ما بود و منم مثل برادرم میدونستمش سختم بود جلوش حجاب کنم اما میگفتم بیاد خونمون چون گناه داره تنهاست
گذشت و این برادرشوهرم زن گرفت من کلا زیاد حرف میزنم راجبه سیاست فوتبال و... شاید چون سرکار میرم و تو ادارمون همیشه ازین بحثا هست
جاریم دختر ساکتی بود زیاد تو بحثا شرکت نمیکرد اما کم کم متوجه شدم نسبت بهم جبهه گرفته اینم بگم مادر شوهرم اینا برای من خیلی از رسما مثل یلدایی و اینارو انجام ندادن من خودم برا جاریم هی بهشون گفتم حتی خودم باهاشون رفتم خرید که اون حسرتی تو دلش نباشه اما بعد ها همین جاریم کلی پشتم حرف زد که فلانی به همسرم نظر داره و برای همیشه از چشمم افتاد و باهاشون قطع رابطه کردم هنوزم دلم باهاشون صاف نیست فقط همسرم خودش تنها گاهی میره برادرشو میبینه برادرشوهرم زنگ زد پیش همسرم گریه کرد که نمیخوام رابطمون قطع بشه بهش گفتم بهش بگه این برای زندگیش بهتره الانم ۴ ساله اتفاقی خونه مادرشوهرم همو ببینیم نه با جاریم حرف میزنم نه برادرشوهرم چون این یکی از دردناکترین حرفایی بود که شنیدم
اینقد زود قضاوت نکنیم لطفا