داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_پانزدهم- بخش اول
من غافلگیر شده بودم و نمی تونستم چی بگم راننده هم هاج و واج ما رو نگاه می کرد و از من پرسید : آره برم ؟ ..
گفتم : لاکو چی داری میگی کجا بریم ؟ درست نیست به خدا صبر کن من درستش می کنم ...در واقع فکر کردم می خواد با من فرار کنه ..
گفت : بهت میگم برو آقا دارم از ترس میمیرم ...الان دیگه ممکنه فهمیده باشن من از خونه اومدم بیرون ...
امیر ببخشید که تو رو در جریان نذاشتم ولی باور کن نمی تونستم بمونم ..من همه چیز رو یادم اومده برای همین امنیت ندارم ..
گفتم : یادت اومد کی تو انداخته توی مرداب ؟
گفت : برات تعریف می کنم همه چیز رو میگم ..
از ماشین پیاده شدم و رفتم عقب و کنارش نشستم و گفتم : لاکو نکن این کارو درست نیست ممکنه پشیمون بشی ...
گفت : آقا برو قیطریه بلوار کاوه , تو رو خدا زود تر از اینجا دور شو ..
گفتم :قیطریه ؟ چرا اونجا ؟ بگو کجا داریم میریم ؟...
گفت : خونه ی بابام ..
گفتم : نمی فهمم مگه بابات اینجا نیست ؟گیجم نکن چی داری میگی ؟
گفت : نه ؛ نیست ...بهش نگاه کردم پریشون و در مونده به نظرم رسید ..توی نور کمرنگ چراغ های بیرون کاملا معلوم بود که گریه کرده ...
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_پانزدهم- بخش دوم
گفتم : این همه اضطراب برات خوب نیست ...تو حامله ای ...باشه بریم آقا ....
وقتی ماشین راه افتاد بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن و گفت : از خودم بدم میاد ..از این بچه بدم میاد ..
امیر باور کن اگر تو نبودی خودمو می کشتم ...تو نمی دونی چه بلایی سرم آوردن ....چرا این دنیا اینقدر بی رحمه ..یکی نباید به داد دل من برسه ؟
مجبور بشم تو رو توی درد سر بندازم ؟ حال و روزم رو ببین ..کم شما ها رو اذیت کردم ؟ ..
گفتم : صبر داشته باش من دیگه اومدم لازم باشه مامان و بابام هم حاضرن بیان بهت کمک کنن ..تو خودت گفتی ما خانواده ی تو هستیم ...
گفت : صبر در مقابل چی امیر ؟
من دیگه بدبخت شدم زندگیم تباه شده ...تو می فهمی من چی میگم ؟ نه چون خوشبختی ..
هر چی باشه من برای خانواده ی تو غریبه ام ..ولی حاضرم همه چیزم رو بدم جای سمیرا باشم ..
راننده با کنجکاوی از توی آینه ما رو نگاه می کرد ...و گفت : آقا برای ما درد سر نشه ..
گفتم : نه ما به شما چیکار داریم ؟
گفت : همه ی وکیل وزرا اینجا ها زندگی می کنن نکنه این خانم هم دختر یکی از این ها باشه ....گفتم : نه آقا نیست ..دیدی که داریم میریم خونه ی پدر ایشون ...
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_پانزدهم- بخش سوم
احساس کردم بهم نیاز داره و چقدر دلم می خواست بغلش کنم ...
آهسته دستم رو بردم جلو و دستشو که روی ساکش بود گرفتم ...
هم دلم براش تنگ شده بود هم اینکه خواستم دلداریش بدم ...
اونم دستم رو محکم گرفت و با حالتی در مونده نگاهم کرد ...آخ که چقدر دلم برای اون چشمها تنگ شده بود ... و در حالیکه لبشو گاز می گرفت گفت : امیر می دونی تو بهترین اتفاق زندگی منی ..و فکر می کنم منم بدترین اتفاق زندگی تو ...
روزگار اینطوریه همیشه یکی قربانی یکی دیگه میشه ...و گریه اش شدید تر شد و سرشو گذاشت روی شونه ی من ....
گفتم : این حرفا رو نزن ..حالا بگو پدرت از اینکه من برم خونه اش ناراحت نمیشه ؟
گفت : نه نگران نباش ..
گفتم : مامانت نمی فهمه ما اونجایم ؟ چرا به من نگفتی یکراست برم اونجا ؟
گفت : چرا ،، می فهمه چون خودم همین امشب بهش میگم؛؛ منتظر بودم تو بیای؛؛ آخه از اومدنت مطمئن نبودم تنهایی نمی تونستم از پس اونا بر بیام ..
#ناهید_گلکار