2737
2739
عنوان

داستان زندگی

| مشاهده متن کامل بحث + 6949 بازدید | 334 پست

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_پانزدهم- بخش اول



من غافلگیر  شده بودم و  نمی تونستم چی بگم  راننده هم هاج و واج ما رو نگاه می کرد و از من پرسید : آره برم ؟  ..

گفتم : لاکو چی داری میگی کجا بریم ؟ درست نیست به خدا صبر کن من درستش می کنم ...در واقع فکر کردم می خواد با من فرار کنه ..

گفت : بهت میگم برو آقا دارم از ترس میمیرم ...الان دیگه ممکنه فهمیده باشن من از خونه اومدم بیرون ...

امیر ببخشید که تو رو  در جریان  نذاشتم ولی باور کن نمی تونستم بمونم ..من همه چیز رو یادم اومده برای همین امنیت ندارم ..

گفتم : یادت اومد کی تو انداخته توی مرداب ؟

گفت : برات تعریف می کنم همه چیز رو میگم ..

از ماشین پیاده شدم و رفتم عقب و کنارش نشستم  و گفتم : لاکو نکن این کارو درست نیست ممکنه پشیمون بشی ...

گفت : آقا برو قیطریه بلوار کاوه , تو رو خدا زود تر از اینجا دور شو ..

گفتم :قیطریه ؟ چرا  اونجا ؟ بگو   کجا داریم میریم ؟...

گفت : خونه ی بابام ..

گفتم : نمی فهمم مگه بابات اینجا نیست ؟گیجم نکن چی داری میگی ؟  

گفت : نه ؛ نیست ...بهش نگاه کردم پریشون و در مونده به نظرم رسید ..توی نور کمرنگ چراغ های بیرون کاملا معلوم بود که گریه کرده ...


داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_پانزدهم- بخش دوم


گفتم : این همه اضطراب برات خوب نیست ...تو حامله ای ...باشه بریم آقا ....
وقتی ماشین راه افتاد بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن و گفت : از خودم بدم میاد ..از این بچه بدم میاد ..
امیر باور کن اگر تو نبودی خودمو می کشتم ...تو نمی دونی چه بلایی سرم آوردن ....چرا این دنیا اینقدر بی رحمه ..یکی نباید به داد دل من برسه ؟
مجبور بشم تو رو توی درد سر بندازم ؟  حال و روزم رو ببین ..کم شما ها رو اذیت کردم ؟ ..
گفتم : صبر داشته باش من دیگه اومدم لازم باشه مامان و بابام هم حاضرن بیان بهت کمک کنن ..تو خودت گفتی ما خانواده ی تو هستیم ...
گفت : صبر در مقابل چی امیر  ؟
من دیگه بدبخت شدم زندگیم تباه شده ...تو می فهمی من چی میگم ؟ نه  چون خوشبختی ..
هر چی باشه من برای خانواده ی تو غریبه ام ..ولی حاضرم همه چیزم رو بدم جای سمیرا باشم ..
راننده با کنجکاوی از توی آینه ما رو نگاه می کرد ...و گفت : آقا برای ما درد سر نشه ..
گفتم : نه ما به شما چیکار داریم ؟
گفت : همه ی وکیل وزرا اینجا ها زندگی می کنن نکنه این خانم هم دختر یکی از این ها باشه ....گفتم : نه آقا نیست ..دیدی که داریم میریم خونه ی پدر ایشون ...
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_پانزدهم- بخش سوم





احساس کردم بهم نیاز داره و چقدر دلم می خواست بغلش کنم ...
آهسته دستم رو بردم جلو و دستشو که روی ساکش بود گرفتم ...
هم دلم براش تنگ شده بود هم اینکه خواستم دلداریش بدم ...
اونم دستم رو محکم گرفت و با حالتی در مونده نگاهم کرد  ...آخ که چقدر دلم برای اون چشمها تنگ شده بود ... و در حالیکه لبشو گاز می گرفت گفت : امیر می دونی تو بهترین اتفاق زندگی منی ..و فکر می کنم منم بدترین اتفاق زندگی تو ...
روزگار اینطوریه همیشه یکی قربانی یکی دیگه میشه ...و گریه اش شدید تر شد و سرشو گذاشت روی شونه ی من ....
گفتم : این حرفا رو نزن ..حالا بگو پدرت از اینکه من برم خونه اش ناراحت نمیشه ؟
گفت : نه نگران نباش ..
گفتم : مامانت نمی فهمه ما اونجایم ؟ چرا به من نگفتی یکراست برم اونجا ؟
گفت : چرا ،، می فهمه چون خودم همین امشب بهش میگم؛؛  منتظر بودم تو بیای؛؛ آخه  از اومدنت  مطمئن نبودم تنهایی نمی تونستم از پس اونا بر بیام ..






#ناهید_گلکار‍ 

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_پانزدهم- بخش چهارم


لاکو ساکت شد ,,و همینطور که سرش روی شونه ی من بود و دستش توی دست من بود چشمش رو بست ..

برای من این حس که پناهگاه کسی باشم که دوستش دارم عالی بود اما  ...

دلم براش می سوخت و از اینکه اومده بودم از خودم راضی شدم ..و تصمیم گرفتم با جون و دل هر کاری از دستم بر میومد براش انجام بدم ...

اما از جهتی خدا رو شکر کردم که پای شوهر مادر در میون نیست و اون پدر داره ؛ چون از وقتی مامان و سمیرا اینو گفته بودن اعصابم خرد شده بود و مدام بهش فکر می کردم .... ولی خیلی زود فهمیدم که اصلا ماجرا اون چیزی که من فکر می کردم نیست ...

تاکسی جلوی یک خونه با یک در قدیمی نگه داشت ..و لاکو فورا پیاده شد ..

منم کرایه ی تاکسی رو دادم و دنبالش رفتم؛  

کلید انداخته بود توی قفل  و با در آهنی قدیمی که به سختی باز می شد کلنجار میرفت  ...

گفتم بده به من بازش کنم  زنگ نزنیم ؟ خواب نیستن ؟

نگاهی به من کرد و گفت : بزار بریم تو خودت  همه چیز رو می فهمی ...

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_پانزدهم- بخش پنجم






وارد یک حیاط بزرگ و باغ مانند شدیم ..حوضی خالی از آب و پر از برگهای خشک شده و باغچه های بهم ریخته ولی سر سبز ...
یک خونه ی ویلایی و قدیمی ..مثل اینکه مدت ها بود کسی اونجا زندگی نمی کرد اما چراغ حیاط و یکی از اتاق ها  روشن بود ....
گفتم : لاکو تو رو خدا حرف بزن اینجا واقعا خونه ی پدر توست ؟
بدون اینکه برگرده به راهش ادامه داد و منم دنبالش میرفتم ..از دو تا پله ی کوتاه بالا رفت و یک ایوون کوچیک و یک میز و چهار صندلی خاک گرفته ....توجه منو جلب کرد ..
دستگیره رو فشار داد و وارد شد ...
چراغ هال رو روشن کرد ..ساک ها رو گذاشتم کنار دیوار ...
لاکو  صدا زد فائزه خانم ؟ من اومدم ..
یک خانم مسن خواب آلود از توی اتاق اومد بیرون و گفت : سلام خانم ..و رو کرد به منو ادامه داد خوش اومدین ..
لاکو گفت : خوابه ؟






#ناهید_گلکار


دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_پانزدهم- بخش ششم



گفت : نه ,چشمش بازه ؛؛  می دونست شما میای نخوابیده چشم براهه ..

لاکو رو کرد به منو گفت : بیا با بابای من آشنا شو ..

در اتاق باز بود ..مردی رو دیدم با موهای کاملا سفید و لاغر روی تخت به پشت خوابیده بود و به سقف نگاه می کرد ..

لاکو رفت جلو و گفت : بابا امیر اومده ..همون که بهت گفتم ..اومده بهم کمک کنه دیگه نگران نباش ..اینطوری خوبه ؟ خیالت راحت میشه ؟

مرد یک بار پلک زد ...

گفتم : سلام ..ولی عکس العملی نشون نداد ..

لاکو گفت : اون هفت ساله که همینطوری خوابیده ..بی حرکت فقط هر وقت دلش بخواد یک پلک می زنه ..

ولی بدبختی اینه که نمی دونم متوجه میشه یا نه شایدم همه چیز می فهمه ..

نمی دونم خدا یک وقت هایی چرا با آدماش  این کارو می کنه ...گاهی آرزو می کنم بمیره و راحت بشه و اینقدر عذاب نکشه ..

ولی بازم می ببینم که همین آدم تنها کسی هست که به حرف های من گوش می کنه  ..با اینکه حتی نمی فهمم کی خوشحاله و کی ناراحت ...

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_پانزدهم- بخش هفتم

فائزه خانم اومد دم در اتاق و گفت : سوگند خانم غذا رو کشیدم تشریف بیارین ....
پرسید بابا چیزی خورده ؟
گفت : بله همون که دکتر اومد سندشو عوض کرد همونی که  گفته بود بهش دادم امشب خوب غذا خورد ..
نمی دونستم چی بگم به هر حال با پدر لاکو روبرو شده بودم  ..
آروم گفتم : نگران نباشین قربان من اگر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم ..
با اینکه هنوز نمی دونم چه کاری هست ....
لاکو گفت : خودتو خسته نکن؛ بیا شام بخوریم ..
گفتم : تو گفته بودی شام آماده کنن ؟
نفس عمیقی کشید و گفت : بشین یک چیزی بخوریم بعد حرف می زنیم ...
نگاهی به میزی که چیده شده بود  انداختم یک دیس پلو و یک ظرف خورش قیمه و یک سبد سبزی خوردن و یک پارچ آب ...
روی یک صندلی نشستم و گفتم : من اول باید به خونه زنگ بزنم نگرانم میشن ...







#ناهید_گلکار‍ 


دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_پانزدهم- بخش هشتم

گفت : آخ راستی ..من دو تا خط موبایل خریدم که راحت با هم در تماس داشته باشیم ...بزار بیارم با گوشی خودت زنگ بزن ..

روشنش نکردم ترسیدم زنگ بخوره و مامان بفهمه  ...

گفتم : نه من گوشی که تو خریده باشی نمی خوام ..

گفت :این چه حرفیه  امیر ؟  تو هر بار به من پول دادی گرفتم؛  هر چی در میاوردی خرج من می کردی یکبار باهات تعارف نکردم یادت نیست ؟

مگه من یادم میره هر روز با یک دبه شیر میومدی خونه چون می دونستی من دوست دارم ..برام لباس خریدی اونم چقدر زیاد تا مجبور نشم لباس سمیرا رو بپوشم ..

برای بچه ....

به اینجا که رسید صدای زنگ تلفن خونه بلند شد ..

لاکو رنگش شد مثل گچ دیوار    و به فائزه خانم گفت : بهش بگو اینجام ؛؛ صبح خودم زنگ می زنم نمی خوام الان باهاش حرف بزنم ..

گوشی رو بر داشت و گفت : الو ..سلام خانم ..بله اینجان ...تازه رسیدن ..صدای مادر لاکو تبدیل شد به جیغ هایی که باور کردنی نبود ..

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_پانزدهم- بخش نهم





گفت : گوشی رو بده بهش ...بهت میگم بده بهش ...لاکو در حالیکه آشکارا  می لرزید چند بار سرشو به علامت نه تکون داد ...
فائزه هم دستپاچه شده بود و با اشاره التماس می کرد دوکلام حرف بزن ...ولی لاکو زیر بار نرفت ..
بالاخره گفت : سوگند خانم تا رسیدن خوابیدن گفتن صبح خودم زنگ می زنم  .....
صداشو بلند تر کرد وبا فریاد های دلخراش  گفت : بهش بگو صبح ساعت هشت اینجا نباشه اون خونه رو آتیش می زنم ؛ دختره ی احمق , اگر سر ساعت اینجا نباشه من می دونم و اون ..بهش بگو اعصابم رو خرد کردی ؟
باشه اعصابت رو خرد می کنم ؛؛ حالا ببین چطوری حسابت رو می رسم ...
و تماس رو قطع کرد ..
فائزه در حالیکه گوشی توی دستش مونده بود گفت : سوگند خانم شما که اونو می شناسی چرا اینطوری می کنی ؟  
بهتر بود باهاش حرف بزنی دوباره یک کاری دستمون میده ...

#ناهید_گلک

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴
2731

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_پانزدهم- بخش دهم


گفت : این بار نمی تونه ؛  من اونو آتیش می زنم ..و در حالیکه سعی می کرد  خودشو کنترل کنه تا من بیشتر ناراحت نشم گوشی ها رو از کیفش در آورد و روشن کرد و بعد  یکی رو داد به من و گفت : با این زنگ بزن تا شماره ی تو رو داشته باشن راحت باهات تماس بگیرن ..

قلب منم داشت تند می زد استرس بدی بهم وارد شده بود ولی به روی خودم نیاوردم بعد  نشست کنار من ...

شماره خونه رو گرفتم در حالیکه فکر می کردم ممکنه خواب باشن با اولین زنگ مامان گوشی رو بر داشت و گفت : الو بفرمایید ..

گفتم : مامان جان منم ..خواب نبودین

با  بغض گفت : الهی مادر به فدای سرت بشه ..امیرم؛؛ کجایی ؟ سالمی ؟ رسیدی ؟ حالت خوبه مادر ؟..لاکو رو دیدی ؟

گفتم : آره مامان همه چیز روبراهه الان لاکو پیش من نشسته سلام می رسونه خونه ی بابای لاکو داریم شام می خوریم ..

جاتون خالی خورش قیمه درست کردن ...بابا کجاست ؟


داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_پانزدهم- بخش یازدهم





گفت : آوو پس چی شد ؟ مشکل لاکو حل شد ؟تو می تونی برگردی ؟ تو حلش کردی ؟ به این زودی ؟  
گفتم :مامان ؟ چی داری میگی من یکساعت نیست که رسیدم چی رو حل کردم؟ .. صبح دوباره زنگ می زنم این شماره ی موبایل دست منه هر وقت خواستین می تونین با من تماس بگیرین ..شماره اش افتاده روی تلفن ؟
سمیرا گفت : امیر حالت خوبه ؟ مامان فکر می کنه پسرش سوپرمنه .....به لاکو سلام برسون ...بگو دلم براش تنگ شده ..
آره شماره افتاده .من نگاه کردم .امیر موبایل از کجا آوردی ؟
مامان گفت : اووو برو کنار حرف مفت می زنی موبایلش کجا بود؟ ....باشه امیر جان برو استراحت کن صبح زنگ بزن بابات خوابه من و سمیرا بیدار موندیم تا از تو خبری بشه ...
بده به لاکو باهاش حرف بزنم گفتم : الان نمی تونه حرف بزنه دیر وقته باشه فردا ...
شب به خیر به بابا و ننه هم سلام برسون ...







#ناهید_گلکار

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_پانزدهم- بخش دوازدهم


گوشی رو که قطع کردم لاکو گفت : نمی دونی دلم براشون چقدر تنگ شده من این شش ماه واقعا مزه ی زندگی رو چشیدم ....

شما توی بهشت زندگی می کنین با اون صفا و مهربونی ..دلم برای اونجا پر می کشه ....خوب برات بکشم یا خودت می کشی ؟

گفتم : مامان هم یک چیزایی برام گذاشته بود توی ساکم ..ولی اونقدر دلم برای تو شور می زد که اصلا دست بهش نزدم ..

از جاش بلند شد و گفت : می تونم درِساکت رو باز کنم ؟...

گفتم آره همون رو گذاشته ...

اونشب من خورش قیمه خوردم و لاکو با اشتها از کوکوی مرغی که از شب قبل مونده بود و  مامان برام لای نون ساندویج کرده بود...

بعد بلند شد و به من گفت بیا اتاقت رو نشون بدم ..

گفتم : لاکو باید حرف بزنیم من گیج شدم نمی دونم برای چی به من گفتی بیام ؟

می خوای چیکار کنی ؟

گفت : خوابت نمیاد ؟

گفتم : نه اصلا ..

گفت :پس  با من بیا ..در حالیکه میرفت به طرف در حیاط گفت : فائزه خانم یک چیزی بیار من بپوشم سردمه یک دستمالم روی اون صندلی ها بکش بعدشم  شما دیگه برو بخواب ...


داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_پانزدهم- بخش سیزدهم


با هم رفتیم توی حیاط ..
گفتم اگر سردته چرا اومدی  بیرون ؟
گفت : سقف منو خفه می کنه ..دلم هوای آزاد می خواد ..یادته گفتی دوست داری بال در بیاریم و پرواز کنیم ؟ من الان اون حس تو رو دارم ...کاش می شد ...تو سردت نیست ؟
گفتم نه من کتم گرمه هر طوری تو راحتی ...
روبروی هم نشستیم و در حالیکه شال پشمی که فائزه خانم آورده بود دورش جمع می کرد گفت : ببخشید یک چایی هم به ما میدی ؟
گفت : چشم خانم حاضره الان براتون میریزم ...
بعد به صورت من خیره شد و  با یک لبخند تلخ گفت : امیر ممکنه بعد از شنیدن زندگی من بزاری بری ..همین الان میگم به جون خودت قسم ناراحت نمیشم ..تو می تونی انتخاب کنی ..
گفتم : بگو من وقتی عاشق تو شدم انتخابم رو کردم ..خودت می دونی چقدر دوستت دارم ..
گفت : امیر تو دیوونه ای ...ولی برای اینکه واقعیت رو بدونی من باید خیلی برم عقب .....
گفتم : گوش می کنم بگو ...
گفت : باشه سعی می کنم خلاصه بگم ...


ادامه دارد






#ناهید_گلکار

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_شانزدهم- بخش اول


لاکو یکم رفت توی فکر و سرشو انداخت پایین و خودشو جمع کرد طوری که انگار می خواست در خودش فرو بره ...

فائزه خانم دو تا لیوان چای آورد و گذاشت جلوی ما و رفت ...اون لیوان رو بر داشت و به عادت همیشگی بین دو دست گرفت تا از گرمای اون استفاده کنه ...

من فقط بهش نگاه می کردم تا فرصت داشته باشه هر طور که دلش می خواد حرف بزنه ...

اما رد پای دنیایی از غم و اندوهی که بر اون رفته بود  توی صورتش نقش بسته بود .. در حالیکه یک قطره اشک از چشم راستش بیرون اومد و از روی گونه اش چکید ....

گفت : نمی دونم چطوری بگم امیر ؟

هم نمی خوام تو رو زیاد ناراحت کنم ؛هم می خوام بدونی که چی بهم گذشته ...

اول اینکه من هیچوقت به خودم اجازه ندادم که بهت بگم چقدر دوستت دارم ...ولی تو خودت اینو فهمیدی نتونستم بیشتر از این پنهونش کنم ...

دست خودم نبود ..شاید بعد از شنیدن داستان زندگی من ازم بدم بیاد ....ولی من باید این کارو بکنم ..


ناهید_گلکار#  

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_شانزدهم- بخش دوم
خوب ؛؛ من توی همین خونه به دنیا اومدم,,سال 62 .....
اولین دارایی بابام که برای داشتن اون خیلی خوشحال بود ... ؛؛چون قدیما این خونه خیلی خوب بوده.. ولی دیگه داره خراب میشه ؛؛دوبارم باز سازی شده؛؛
اما خواستار های زیادی داره ؛؛
برای به اصلاح کوبیدن و دوباره ساختن ..زمینش خیلی می ارزه ..بابام تاجر فرش بود زیاد سفر میرفت و وقتی هم ایران بود مدام دنبال پیدا کردن فرش هایی بود که ارزش صادرات رو داشته باشه ..
خودشو انقلابی نشون می داد و از این باب کارای خودشو پیش می برد ...
در واقع درست یادم نیست ؛ نمی دونم ؛؛ تعدادی  فرشِ صادراتی می خرید ؛؛ دوباره میرفت ...و با دستی پر و سود زیادی بر می گشت ...
اون به کار خودش خیلی وارد بود ....
وقتی من مدرسه میرفتم دیگه جنگ تموم شده بود ..
اما چیزایی که اونجا و یا توی تلویزیون می دیدم و می شنیدم برام نا آشنا بود با اونچه پدر و مادر من و دوست وآشنا های اونا بودن ؛ خیلی فرق داشت ...

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_شانزدهم- بخش سوم




تضاد بین این دو اعتقاد بچگی کردن رو از من گرفته بود همیشه در این فکر بودم که چه کسی درست میگه و راه کی درسته ؟
امیر تو فکر نکن برای یک جامعه این درد کمی هست که بچه هایی که آینده سازان یک کشورن توی مدرسه یک چیز بشنون و توی خونه چیز دیگه ای ..
اینطوری میشه که اعتقادات و ایمان از توی جامعه ی ما میره این سر گمی و نداشتن الگوی مناسب نه تنها برای من بود؛؛
بلکه گریبان بیشتر بچه های اون زمان رو گرفته بود ...و ما  نداشتیم کسی رو که  روحمون رو  از این کشمش خلاص کنه ....
حتی من می فهمیدم که معلم های ما هم به حرفی که می زدن اعتقاد نداشتن ..چون خلافشو رفتار می کردن .....






#ناهید_گلکار

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴
2738

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_شانزدهم- بخش چهارم



و مادرِمن شیرین خانم که اسم واقعیش شوکت بود  با وجود تمام رفاهی که داشت و ولخرجی هایی که می کرد و مهمونی و خوش گذرنی ها  همیشه  ناراضی بود صدای جیغ و فریاد های اون از توی گوشم قطع نمی شد ..

تا بابا بود با اون؛؛  اگر نبود با من و اطرافیان  ....

نمی دونم حق با کی بود اما من هر دوشون رو دوست داشتم دلم می خواست با هم خوب باشن این تنها آرزوی من در اون زمان بود  ...

البته ظاهرا بین فامیل و دوست و آشنا همینطور بودن ..

جلوی مردم  خیلی رعایت می کردن  ...مامانم اهل هر کاری که بابا می کرد بود..هر کاری که تو فکرشو بکنی ؛؛می زدن و می رقصیدن ..

اون جز همین کارا چیز دیگه ای بلد نبود؛؛ اینکه  کاری کنه زیبا تر به نظر بیاد و همه تحسینش کنن؛؛

اصلا این مهمونی ها رو برای همین دوست داشت ..تا همه مرتب بهش بگن خوشگل تر شدی ...چقدر این لباس بهت میاد ..و این طرز تفکر اون منو رنج می داد ...

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_شانزدهم- بخش پنجم

با وجود اینکه خیلی زیاد منو دوست داشتن و در فرصتی بهم می رسیدن از نظر روحی من زندگیمو از اونا جدا کردم ..
نمی دونی چقدر از اون رفتار های مادرم عذاب کشیدم  ..دلم نمی خواست با مردی جز پدرم گرم بگیره و خوش بگذرونه ..
ولی اینطور که معلوم بود اصلا برای بابا اهمیتی نداشت  ..به روی خودش نمیاورد ...و یکی از اون چیزایی که مادرم رو آزار می داد  بی غیرتی بابام بود ...
من بار ها دیده بودم که در مقابل یک حرکت زشت مامان خندیده بود.....که بازم این مامان بود که معترض می شد چرا غیرت نداشتی ...
با این حال مامانم  دلش می خواست منو مثل خودش بار بیاره حتی گاهی سرزنشم می کرد که مثل عقب مونده ها هستم ....
کم کم وقتی بابا هم نبود این مهمونی ها ادامه پیدا کرد ...در واقع این روش زندگی بابا بود که  مامانم بهش عادت کرد و بیشتر اوقات تا دیر وقت خونه نبود ...و اغلب یکی اونو مست میاورد خونه ...و من با یک خانمی که برامون کار می کرد توی خونه تنها می موندم ...
یاد گرفتم تنهایی درس بخونم تنهایی بازی کنم و بیشتر از مردم دوری می کردم ..اما  از پس کارای خودم بر میومدم  ...

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_شانزدهم- بخش ششم

بابا همیشه این حرف رو می زد که ممکنه یک موقع ور شکست بشه و احساس خطر می کرد ..
حالا می فهمم که شاید نا خود اگاه این روزا رو می دید و یا اینکه به مامان اعتمادی نداشت ...
وقتی بزرگتر شده بودم ازش پرسیدم چرا جلوی کارای مامان رو نمی گیری ؟ چرا بهش چیزی نمیگی ؟
گفت : آدم باید آدم باشه اگر نبود گفتن من و تو فایده ای نداره ..
گفتم : خوب تقصیر شماست ازتون نمی ترسه ...
گفت : من بیشتر وقتا نیستم اگر بترسه بدتر می کنه ؛؛
گفتم : شما از اینکه وقتی نیستی مامان میره خوش گذرونی ناراحت نمیشی؟
گفت : تو نگران نباش بابا جون کار بدی که نمی کنه همونی که وقتی منم هستم ,مامانت اهل پنهون کاری نیست من اونو می شناسم زن خوبیه ....
و مامانم عقیده داشت و بار ها به زبون آورده بود که از بس خودش آدم بدیه به من باج میده که بهش حرفی نزنم ...
قضاوت های اونا در مورد هم برای من قابل قبول نبود ولی چاره ای نداشتم پدر و مادرم بودن ...






#ناهید_گلکار‍ 

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_شانزدهم- بخش هفتم

خلاصه نمی دونم از ترس ور شکست شدن بود یا از ترس کارای مامان ؛؛ یک روز منو بر داشت و برد محضر و  این خونه رو به اسم من کرد ،،

بعدم وقتی توی شهرک غرب خونه ی جدیدی خرید اونم به نام من زد ؛

حتی ماشین هم به اسم من خرید ...

ده سالم که بود یک حساب سپرده برام باز کرد و مرتب هم سودش میومد به حسابم و هم بابا مرتب به اون حساب پول می ریخت اینطوری پول زیادی جمع شده بود ...

در حالیکه می تونست از اون پول بر داشت کنه دست بهش نمی زد ... و به من سفارش می کرد به مامانت چیزی نگو ....

من اون زمان نه به این چیزا توجه داشتم و نه برام مهم بود عادت کرده بودم  در رفاه زندگی کنم ....و می کردم ..

ناهید_گلکار#  

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_شانزدهم- بخش هشتم

خونه ی شهرک غرب هنوز تموم نشده بود که بابا  همین فائزه خانم رو که تنها زندگی می کرد آورد تا وقتی میریم  خونه ی جدید ؛؛  یکی همیشه پیشمون باشه ..
مخصوصا به خاطر من که شب ها تنها نمونم ...
دیگه نمی خوام مرثیه بخونم و از غصه هام بگم ..امیر؛؛ اونقدر این حرفا توی ذهن من تکرار شده که حالا از گفتنش  بیزارم ... خسته ام  ؛ خیلی خسته ..دل از این دنیا بریدم ..
امیر؟
گفتم : جانم بگو ...
گفت  تو بچگی خودتو چطوری گذروندی ؟
گفتم : یک روز برات میگم تو ادامه بده ببینم چی شد ؟ من هنوز گیجم و نمی دونم تو از من می خوای چیکار کنم ؟....
گفت : برام سخته ..یاد آوری و گفتن این حرفا زجرم میده ....
سیزده سالم بود سوم راهنمایی رو می خوندم  ...یک روز وقتی از مدرسه اومدم خونه دیدم بابا رو دارن میرن بیمارستان ...
در حالیکه ما فکر می کردیم اون خارج از ایرانه ..شوکه شده بودم ..
ناهید_گلکار#  

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_شانزدهم- بخش نهم

مامان گریه می کرد و دنبالش رفت ..و من که خیلی برای بابام نگران بودم توی خونه تنها موندم فائزه خانم هم نبود ...
بعد از اینکه اونا رفتن بیمارستان  برگشت  و وقتی ماجرا رو فهمید با ناراحتی و عصبانیت  گفت : مادرت مهمون داشت منو فرستاد دنبال نخود سیاه ...
این حرف مثل پتک خورد توی سرم ..فورا منظورشو فهمیدم چون اونم مامانم رو شناخته بود ...
حالا اینا حدسی بود که من و فائزه خانم می زدیم اما مامان با آب و تاب و گریه چیز دیگه ای تعریف می کرد  ...و می گفت حالش بد شده بوده که زود برگشته  ....
بابام سکته ی مغزی کرده بود و مثل یک تیکه گوشت افتاد زیر دست اون ...
دیگه هر کاری دلش می خواست می کرد.... اما وقتی فهمید همه چیز به اسم منه سخت از بابا دلگیر شد و داد و هوار راه انداخت ...
و اونقدر با بابا بد رفتاری می کرد که صدای همه رو در آورده بود


دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_شانزدهم- بخش دهم



بعد سعی کرد از دادگاه حکمی بگیره که به اموال بابا دسترسی داشته باشه ولی موفق نشد فقط می تونست تحت نظارت از حساب من پول برداره و فقط برای من خرج کنه ...و با اینکه با اون پولا هر کاری دلش می خواست می کرد بازم عصبانی بود و با من و بابا بد رفتاری می کرد و می گفت بهش ظلم شده .. و من و بابا سرش کلاه گذاشتیم و بیچاره اش کردیم ...

اگر به حرف هایی که از مغز یخ زده اش بیرون می اومد  گوش می دادم که هیچی اگر نمی دادم روزگار همه ی ما سیاه بود ...

با اون پول ها خونه ی شهرک غرب رو مبلمان کرد و بابا رو سپرد به فائزه خانم و منو با اشک و آه بر داشت و برد ...

برای من اون خونه ی بزرگ و مجلل بدون بابا که خیلی دوستش داشتم و دلم براش می سوخت شده بود جهنمی که توش می سوختم .


#ناهید_گلکار

داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_شانزدهم- بخش یازدهم

اینو می دونستم که بابا خیلی برای اون خونه زحمت کشیده و حالا از دسترنج اون مامان داره خوش میگذرونه ...داغ می شدم استرس می گرفتم و هر روز بیشتر از این دنیا متنفر میشدم   ....
روزهای اول هر روز ..کم کم هفته ای یکی دو روز و بعد شد ماهی یکبار و دیگه کلا بابا رو گذاشت کنار ...
ولی من بیشتر روزا میومدم و بهش سر می زدم ..البته هر بار هم با اعتراض مامان مواجه میشدم ..
نمی دونم چرا اونقدر ازش می ترسیدم ...هنوزم می ترسم ..البته از حق نگذرم که حواسش به بابا بود و هست ,  دکتر و دارو و پرستار برای تمیز نگه داشتش همه رو با تلفن انجام می داد  ....
اما خودش به خوش گذرونی  مشغول بود ..و با اون خونه پیش دوست هاش پز می داد ...ولی  کاری که با زیرکی می کرد این بود که مدام توی گوش من می خوند وقتی هیجده سالت شد حق منو برگردون بهم و خونه ها رو به اسم من بکن ...
داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_شانزدهم- بخش دوازدهم





لاکو آه عمیقی کشید ؛ آهی که انگار از اعماق قلبش بیرون اومده بود ..و همراه این آه چشمش پر از اشک شد وبغضش ترکید و همینطور که به پهنای صورتش گریه می کرد ... ادامه داد ..
دیگه بقیه اش تهوع آوره ..ولش کن ..بزار آخرشو بگم ....
تا من دیپلم گرفتم و رفتم دانشگاه ..روانشناسی قبول شدم ...چون حس می کردم آدم ضعیفی هستم می خواستم برای تقویت روح و روانم این رشته رو بخونم ...
از اینکه  مثل موم توی دست مادرم له میشدم و از داد و هوار هاش می ترسیدم به حرفش گوش می دادم دنبال راه نجات می گشتم ...
به هر حال مادرم بود و تنها پناه من توی زندگی ..نه با فامیلی رفت و آمد می کرد و نه کسی رو قبول داشت ..
.خودش فکر می کرد از روز ازل پول دار بوده و پولدار به دنیا اومده و آدم های فقیر رو تحقیر می کرد ....حتی دیگه در شان خودش نمی دید که با خانواده ی خودشم رفت و آمد کنه ....






#ناهید_گلکار

دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

داستان #لاکو 🌱❤️

#قسمت_شانزدهم- بخش سیزدهم



تا اینکه یک شب مهمون داشت و من توی اتاقم بودم ودرس می خوندم ..که اومد جلوی در و گفت : سوگند جانم ..دختر قشنگم ...مامان جون ؛؛ لباست رو عوض کن یکم به خودت برس می خوام با یکی آشنات کنم ...

گفتم : نمیام درس دارم می دونی که حوصله ی مهمون های تو رو ندارم ..

گفت : چیه ؟ ببین حالا ؛؛ تا با تو درست حرف می زنم پر رو میشی بعد میگی چرا داد می زنی ..برای همین کاراته دیگه وادارم نکن یک چیزی بهت بگم ،،  ...

ده دقیقه بهت فرصت میدم ....زود باش..و همینطور که میرفت ادامه داد  خدایا منو از دست این دختر خلاص کن ....

وقتی لحنش اینطوری می شد می دونستم که اگر انجامش ندم عواقب بدی برام داره ...



داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_شانزدهم- بخش چهاردهم

مانتو تنم کردم و یک شال انداختم سرم ..و رفتم بیرون ...مهمونش فقط یک مرد  بود ....
مامان از دیدن من با اون سر وضع خجالت زده شد ...ولی به روی خودش نیاورد و با خنده گفت : بیا عزیزم دختر درسخون من ؛؛ بیا ...
مردی رو جلوی روم دیدم که شاید سی سال بیشتر نداشت ..جلوی پام بلند شد .....جوون و قد بلند و هیکل مند ..و خیلی زیاد خوش قیافه ...
با یک لبخند به من نگاه می کرد ..
مامان گفت : سوگند جانم معرفی می کنم آقای فرزین ..ما می خوایم با هم کار کنیم بعد از این تو بیشتر ایشون رو می ببینی ...
فرزین دستشو آورد جلو که با من دست بده ...و گفت : به به چه خانم زیبایی ..به روی خودم نیاوردم و کمی رفتم عقب و بدون اینکه باهاش دست بدم گفتم : خوشبختم ...



ادامه دارد.....


دیدی عکسای قدیمیتو نگاه میکنی و میگی چقدر داغون بودم و …الانم داغونی فقط زمان میبره بفهمی:)))))دیشب وسط ویدیو کال مامان یکی از بچه ها داد زد گفت اون عنا رو ولشون کن پاشو بیا شام قیافه ما عنا دیدنی بود تو اون لحظه 😂😂ما تو خونمون سالاد الویه درست میکنیم تا ی هفته صب ظهر شب همونو میخوردیم😂دیگه آخراش میرسید لای درزای دیوارارو میگرفتیم😑😂‏‏من وقتی یه کار خوب میکنممامانم میگه:فدات بشم که عین خودمی...حالا کافیه یه کار اشتباه بکنم با دادو بیداد میگه: دست خودت نیس که به طایفه بابات رفتی😶🥴

ممنون لایک کنید

خیلی وقته میام نی نی سایت ،واین کاربریه سوممه                 نمیدونم چی شده از ادم های اطرافم زده شدم ،دیگه دوستشون ندارم  خدایا شکررررررررررررر عاشقتم خدااااااااااااا     خدایا خودت هوامو داشته باش   

سلام عزیزم میشه لطفأهر وقت قسمت جدیدشو گذاشتین لایک کنین سپاس💝

(از کسی پرسیدند: ماه قشنگتراست یا مادرت؟گفت ماه را که میبینم یاد مادرم میفتم اما مادرم را که میبینم ماه را فراموش میکنم.....!)###(همه میپندارند که عکس پدرم را به دیوار خانه ام آویخته ام اما نمی‌دانند که دیوار خانه ام را به عکس پدرم تکیه داده ام) یه گل پسر دارم که همه ی زندگیمه    ،،،
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز