داستان #لاکو 🌱❤️
#قسمت_اول- بخش سوم
اون روزم زیبایی مرداب و نم نم بارون و حرکت قایق روی آب , باعث شده بود که اون زن شوهر کاری کنن که من فقط به جلو نگاه کنم و جرات نمی کردم سرمو برگردوندم ....
پس سرعت قایق رو زیاد کردم ....و تا جایی که می شد رفتم جلو ...
بعد موتور رو خاموش کردم تا از محیط و سکوت مرداب لذت ببرن ..
مرد ازم پرسید : آقا میشه چند تا عکس از ما بگیرین ؟ ....همین کارو کردم .. و بعدموتور رو روشن کردم و با سرعت کم راه افتادم ...
سر قایق رو برگردوندم به محض اینکه خواستم سرعت بگیرم .. چشمم افتاد به یک نفر که لای ساقه ها ی نی و برگ های نیلوفر آبی روی آب بود ...
چنین چیزی ندیده بودم و با حیرت فریاد زدم : وای خدای من ..اونجا رو ..یک نفر اونجاست ...
هر دو برگشتن دوباره موتور رو خاموش کردم ...
گفتم : ..من این راه رو نیم ساعت قبل اومده بودم کسی رو ندیدم باید تازه افتاده باشه ..حتما دارن دنبالش می گردن ....
#ناهید_گلکار