سلام بچه ها امید وارم با خواندن داستان زندگی من بتونید کمی دلداریم بدید و بهم کمک کنید.
من یک خواهر دارم که یک سال از خودم کوچکتره و یک برادر دارم که سه سال از خودم بزرگتره و الان خودم ۱۶ سالمه
من وقتی ۴ سالم بوده مادر و پدرم از هم جدا شدن و مادرم حتی بدون گرفتن مهریه و بچه هاش از پدرم جدا شد اما خودش الان میگه که من خیلی تلاش کردم اما پدرتون چون که وکیل بود تونست شما رو ازم بگیره .
بابام بلافاصله بعد از طلاق گرفتن به واسطه ی پسر عموم با یک دختر کم سن و سال ازدواج کرد و اولین شرطش هم این بود که باید ۳ تا بچمو بزرگ کنی و باهاشون مهربون باشی روز های اول خوب بود اما بعد از چند وقت اذیت و ازارش شروع شد جلوی بابام با ما نهربون بود اما وقتی که بابام میرفت سرکار شروع میکرد به بهانه های الکی کتک زدن من و خواهرم و ما رو تهدید میکرد که به پدرتون اگه بگید فردا دوباره شما رو اینقدر میزنم تا بمیرید .
بابام به داداشم گفته بود که اگه اذیتتون کرد بهم بگو نمیزاشت که داداشم بفمه اما چند بار فهمید و به بابام گفت و خیلی بد باهم دعوا کردن و چند بار هم میخواستن طلاق بگیرن و هر بار به دلیلی این اتفاق نمی افتاد.
بابام چون من دختر بزرگش بودم و خیلی احساسی و زود رنج بودم منو خیلی دوست داشت و خیلی بهم توجه داشت و بخاطر این موضوع اون خانوم خیلی حرص میخورد یادمه چند بار بعد از اینکه بابام میرفت سرکار بهم میگفت مگه تو زنش هستی که میری بغلش و منو تهدید میکرد که دیگه نرم طرف بابام و این اذیت و ازار باعث شده بود که من به یه دختر عصبی و افسرده تبدیل بشم.