مادر همسرم واسه کاری رفته شهرستان ،پدر همسرم با دخترش تنهاس دیشب زنگ زدم گفتم فردا ناهار بیاین پیش ما ،،صبح گفتم خواهر همسرمو که ازدواج کرده اونم بگم اونم تنهاس همسرش سرکاره اونم گفتم،،خلاصه صبح اومدن ساعت ۱۲طهر همسرمو واسه کاری خواستن اون رفت سرکار،،منم ناهار اوردم اینا خوردن بعد ناهار میوه چای اوردم اونم خوردن ،پسرم داشت میوه میخورد که پدر همسرم بهم گفت این چقدر خوب میخوره ایلیا اصلا چیزی نمیخوره چرا بنظرت ؟؟،(ایلیا پسر جاری بزرگمه که از پسر من ۴ ماه کوچیک تره)،منم گفتم نمیدونم پسر من زیاد چیزی نمیخورد همسن اون بود،، الان از شیر گرفتم بهتره بازم زیاد نمیخوره ،،اونم بچه بود زیاد میخورد نمیدونم چطوره شده دیگه نمیخوره ،،؛یهو خواهر همسر مجردم گفت باز شروع کردی به گوه خوری اونا منم موندم گفتم بابا از من سوال پرسید منم جواب دادم دو تای شروع کردن که نه تو همش به کار اونا کار داری بهشون حسودی میکنی،،نفیسه راست میگه فلانی (همسرم)ترو ادم حساب نمیکنه اینا ،،منم گفتم الان مهمون خونمین جوابتونو بعدا میدم ،،پدر همسرم دید اینجوریه گفت پاشید بریم
از وقتی رفتن تا الان همش گریه میکنم خیلی ناراحتم😔
ببخشید اگه طولانی شد دستم کنده گفتم یهو بنویسم معطل نشین
