خواهرم با من جاریه.
قبل جاری شدن سه چهار سال قبل میگفت همسرم رفته خواستگاری یه دختره و خودش نخواستش .
از شب عقد که شدم جاریش تا الان که دوساله جاریشم همش میگه شوهرم دختره رو میخواسته و دوسال افسردگی داشته
من بچه شیر میدم
هربار بااین حرفا اشکمو درمیاره اخه گناهم چیه
همش هم با اب و تاب تعریف میکنه
قبلا هم گفتم دوس ندارم بگع
تو یه خونه ایم یه بار هم نشده کمکم کنه برای زایمان و بارداری و هرچی
سرهرچیزی فقط سربار بوده و عذابم داده.
حالم اصلا خوب نیست
چرا انقدر دل میشکنه.منم ادمم