خودتونو یه لحظه بزارین جای من

پدر و مادر من هم جدا شدن...مادر بیمار روان بود مدتها بستری شد بیمارستان....پدرم ازدواج مجدد کرد کلی سختی داشتیم الان پدرم بیماره...یک جورایی ده سال پیش ورشکست شد...من خودم مدتها دچار افسردگی و خود کم بینی بودم...توی جمع آدمهای به زعم خودم خوشبخت نمی‌رفتم...اما یک روزی گفتم بسه نمی‌خوام این مدلی زندگی کنم ...و تمومش مردم الان یک زن  شاد و پر انرژی ام...کسی که همه دوست و آشنا دلشون میخواد عروسشون مثل من باشه....اینو بارها شنیدم قیافه و تیپ خیلی معمولی دارم اما مثل آهنربا اطرافیانم رو جذب خودم میکنم...هر از گاهی وسواسها و اضطرابهای دوران بچگیم سر باز می‌زند مشاوره میرم ...و هر روز رو سعی میکنم جوری زندگی کنم انگار روز آخره 

نه عزیزم منظورم جاریته ک سخن چین و حسوده جلوی تو از خانوادش میگه ک چی مثلا میخاد مقایسه کنن همه دیگه...میخواد بگه مثلا خیلی شاخه

 دل یکیو بسوزونه مثلا شاد میشه ؟

بیا فکر کن که تحقیر میشی!خب بعد که تحقیر شدی چه اتفاقی می‌افته یک لحظه فکر کن ببین چه اتفاقی می‌افته نگفتم چه حسی میشی ها چه اتفاقی می‌افته تو به خاطر پدر و مادری که انتخابشون نکردی تحقیر میشی بعد چی میشه؟؟؟بگو لطفا

عزیزم نمیدونم داروها رو میتونم به تو هم بگم یا نه شاید مدل فکر و خیال یا افسردگیت با من فرق داشته باشه...من خیلی برام سخت بود حرف بزنم از باز کردن وجود خودم جلوی مشاور بدم نیومد اما قاب حرف زدم روز به روز بهتر شدم داروها یک مقدار کنترل کننده افکارم بودم چون من افکار وسواسی داشتم و همیشه مضطرب بودم بعد از یکسال فقط روان‌درمانی کردم...البته همسرم هم کنار بود پا به پام و واقعا کمکم کرد

خب این اون چیزیه که تو توی خودت حس می‌کنی و گرفته توی دنیای بیرون عملا اتفاقی نمی افته....پس باید خودت رو قوی کنی بی ارزشی رو تو برای روح خودت تعریف کردی که چی باشه؟ وگرنه چرا برای خودت بی ارزشی رو در حرفهای صد من یک غازه جاریت تعریف نکردی؟ چرا فکر نکردی اون می‌دونه مدل زندگی خونوادگی تو رو و چون خودش زخم بزرگترین داره به تو زخم ریز میزنه

اون بنده خدامنظوری نداره شما داری حسادت میکنی

در عوض تو مستقل باش ، رو پای خودت وایسا ، درامد دلشته باش. اول و اخر تو این دنیا همه میرن و همه تنهای تنهان  ، این چیزا نه افتخار داره نه ناراحتی