سلام بچه ها من یه چندلحظه پیش یه تاپیکی زدم.....که خیلی ها اومدن و گفتن یه همچین چیزی یا شبیه شو تجربه کردن.....صلاح دونستم داستان خواهرمو براتون بگم.....
خواهر من به جرات میتونم بگم واقعا زیباست
خیلی خواستگار داشت اما این وسط عاشق شخصیت یه پسری شد که از نظر مالی اونقدر بالا نیست اما واقعا ماهه
شوهر خواهرم شمالیه و اونجام یه خونه دارن که حالا هروقت بشه میرن اونجا میمونن
خواهرم یه مدتی بود که کلا گوشه گیر شد.....با همه قطع ارتباط کرد کاملا بی علت.....جوری بود که دیگه مامانم التماسش میکرد تورو خدا ببا خونمون.....خلاصه اینکه کلا مونوه بود خونه و درو بسته بود و یا با فیلم سرگرم میکرد خودشو یا برای خودش چیز میز میبافت مامانم دیگه چه کنم چه کنم میکرد.بچه ها باور نمیکنید در اگعرض بکسال شوهرش هرچی ام که داشت ورشکست شد و بیکار شدو.....دوتایی مونوه بودن تو خونه بی خرجی.....گرسنه ی گرسنه
هیچ کمکی ام از هیچکی قبول نمیکردن.....
یکی از دایی های من یه شرکت بزرگ تولیدی داره که اونم داشت ورشکست میشد یکی از دوستاش بهش میگه یه سیدی هست.....شیخه.فقط دعاهای خوب مینویسه...برو پیشش فک کنم کار تورو بستن شرکتت داره ورشکت میشه.داییم قبل رفتن به مادرم گفت میخوام برم پیش یه شیخی.مامانم میگه تورو خدا دختر منم بهش بگو.....بهش بگو ببین چی میگه
اون زمان که دایی من میخواست بره پیش شیخ...خواهرم و شوهرش رفته بودن به اون خونه ی تو شمالشون.....داییم رفت و بعد یه مدتی زنگ زد.....به مامانم گفت رفتم پیش دعا نویسه.گفت یه پسر جن عاشق این دختر شده میگه این دخترهیچ جا نره.۲۴ ساعته خونه باشه جلو چشمم باشه.این دخترو نازا کرده.....که از شوهرش بچه دار نشه بشه یه دلیل اختلاف
کار شوهرشو بستن....که انقدر به فقر و بی پولی بیوفتن که بااینکه عاشق همن بصورت توافقی طلاق بگیرن.....دعا داد به خواهرم......دعا نویس به داییم گفته بود حال این دختر خیلی بده.....این یه دعای فوری و مهمه براش......کاری کرد که داییم همون موقع میره شمال.....دعا رو میبره برای خواهرم.....بهش نمیگه چی شده.....فقط دعای بسته شده رو میده بهش میگه اینو بگیر دستت ببند به بلوزت.....هیچی نمیگه.....هیچی زه خواهرم نمیگه که چی شده.....خواهزم همون روز با مادرم صحبت کرد......که دایی اومد و اینجوری شد و یه بستخ داد به من و برگشت تهران......خواهزم میگه همون روز نهارو با شوهرم خوردیم.....هوا گرگ و میش شد بارون گرفت به شوهرم گفتم رامین پاشو هوا هوای خوابه بریم بخوابیم.....میگه رفتیم خوابیدیم خواب دیدم تو همون هوا من توی حیاط همون ویلام......یه پسری سرتا پا مشکی پوشیده نزدیک ۳ متر قد داره دستاشو بهم گره زده و زل زده به من نگاه میکنه و گریه میکنه......من دارم جیاطو جارو میکنم.....این هی میخواد بیاد سمت من دو تا سگ وسط مان هی تا میاد بیاد سمت من سگا بهش حمله میکنن!
خواهرم بعد این دعا ۱ ماه نشد باردار شد
خودش به مامانم گفته بود من به شما نکفته بودم من نازا شده بودم!!!!!!!!!!
کار شوهرش دوباره جور شد.......دوباره همه چی اوکی شدبه حمدالله......
