خودم که نسبت بهشون خیلی دلسردم خیلی بیش از حد...
ده روزی نبودم سفر بودم خونه مادرم...قبلا میرفتم(طبقه پایین خونشون) الان دیگه چون تحویلم نمیگیرن احترام نمیزارن احوال پرسی نمیکنه فقط میگه سلام...هیچی نمیزاره جلوم..ترجیح میدم باهمسرم برم...یکسالی هست این جوری شدم دیگه نمیرم...واینکه دیروز ۶ تومن قرضی داده به شوهرم
۱۰ روزم صب و شب شوهرم خونشون بوده حالا فک کردم شاید سیر شده باشه ولی انگار عادتی شده بهشون یا چون پول داده هواشو داره...امروز موقع رفتن ب سرکارش گفتم شیرینی میخری گفت نه دیرم شده وقتش نیس هرچی گفتم هوس کردم گوش نداد...بعد عجله ای رفت یک ربع خونه مادرش نشست بعدش رفت سرکار...بعد زنگ زدم خب چرا نگفتی منم بیام گفت حالا پنج دقیقه نشستم این چیه که زنگ بزنم توام بیای خودت الان برو شاید فرداهم نباشم ..منم گفتم من تنها نمیرم...تیکه و اینا نمیندازن ها فقط حس غریبی دارم هنوز باهمشون..