البته این که میگم تلپاتی نیست
ولی چند سال پیش یه اسباب کشی داشتیم همه وسایلو جمع کردیم مامانم شب رفت خونه جدید قرار شد اوونجا با بابام بمونن منو خواهر برادرام اینور موندیم خونه قدیم ،
شب که شد زمستون بود هوا سرد ، چار تا بتو رو بود همونا رو برداستیم یکیش هدیه مادربزرگ خدابیامرزم بود به داداش کوچیکم
خلاصه اینکه سر اوون پتو یه دعوایی شد هرچی داداشمم گفت نه اوونو برندارین کنار بذارین ما اعمیت ندادیم اخه واقعا سرد بود
صبح مامانم بدو بدو ۶ اومد گفتیم چه خبره هنوز ماشین نبومده برا اسباب کشی گفت نه نمیدونم دلشوره داشتم خواب دیدم فرزاد ( داداش کوچیکم) روش یه پتو هست بعد سه تا کرم از پتو درومدن دارن اذیتش میکنن😐
جالب اینکه منو خواهرمو داداش دیگم میشدیم سه تا
نگو داداشم تا صبح اروم اروم گریه میکرده 😥😂البته یه بیماری خاص هم داره ، از طرفی اوون پتو هدیه مادربزرگم بود
هنوزه هنوزه برام جالبه اوون قضیه ما اوون شب و خواب مامانم 😂😂😂
براتون پیش اومده ازین موارد؟