بگم؟!
شوهرش بیست میلیون در آمد داشت راننده بود، دختر عمو پسر عمو بودن
18 سالگی عقد کرده بودن
رابطش ن کامل بود
دختره ماه گیش دوتا مانتو میخره با 600 تومن
این ماه میده گوشیشو درست کنن طرف باتری رو هم درست میکنه میشه ششصد تومن. آقاهه میاد خونه ی مادرشوهره میره تو اتاق مانتویی که دختره خریده بودو جر واجر میکنه با قیچی
بعدشم دختره به برادر شوهرش میگه بیا کار داداشت ببین، مادرشوهره میبینه هنگ میکنه
بعد دختره میخواد بره، شوهرش میگه گوه خوردم. دختره بازم میگه میخوام برم، شوهرش میگه خفه شو، دعوا میشه، برادر شوهره به شور دختره میگه تو خفه شو
آبجی دختره زنگ میزنه به پسره دعواش میکنه
دختره هم مونده بود که بره یا بمونه چون خیلی خسیسه
پسره زمبگین به اسمش کرده 800 900 میلیون ارزششو هرسری هم طلا میگیره براش