خیلی کوچیک بودم.سن ام خیلی کم بود.یادم نمیاد چند ساله بودم ولی شاید ۵ تا ۷ ساله بودم.پدر و مادرم هر دو سرکار میرفتم و تقریبا دوران کودکی و تابستون خودم رو خونه ی پدر بزرگ و مادربزرگم میگذروندم.پدربزرگ ام رو بیشتر دوست داشتم.گرچه اون هم در طول چند سال پیش منو خیلی اذیت کرد.چند ماه پیش فوت کرد و منم بخشیدمش.گرچه ناراحتی هایی که برام ایجاد کرده بود وقتی به یادم میاد خیلی اذیت میشم و اشک میریزم.لحظاتی از زندگیم رو ازم گرفت که دیگه تکرار نمیشن برام.حرف هایی بهم زد که از قلب و روحم پاک نمیشه.اما دوست اش هم داشتم و خیلی چیزا ازش یاد گرفتم و بخشیدمش.
اما رفتارهای مادربزرگ ام که بیش تر از ۱۰ سال پیش فوت کرده و اونم بعد از مرگ اش به خدا گفتم بخشیدمش، نمیتونم فراموش کنم و هر بار که یادم میاد روح ام خیلی زجر میکشه.یادمه خیلی کوچیک بودم و مامانم اینا منو گذاشته بودن خونشون.پدربزرگ ام هم خواب بود.منم مثل هر بچه ای شیطنتی حتما کرده بودم که یادم نیست چی بود.دستمو محکم گرفت و میخواست منو از خونه بندازه بیرون.خیلی اشک ریختم و ترسیده بودم.ازش خواهش و التماس کردم که اینکارو نکنه.الان ۲۵ سال ام هست.اونقدر اون اتفاق برام دردناک بود که دارم این ساعت از شب برای خودم اشک میریزم.یا یادمه یه بار لواشک درست کرده بودن و چیده بودن توی سینی که خشک بشه، اومدم برم سمت اش، دست منو محکم گرفت و نذاشت که برم و منو کشوند و برد توی خونه.خیلی رفتارهای اینطوری باهام داشت.همین چند شب پیش دلم برای جفتشون تنگ شده بود و براشون کردم اما هر بار هم که یاد این رفتاراشون میگفتم همه ی روح ام درد میگیره.