امروز بعد چن روز اومدم پیش نامزدم صب تا غروب خونه فامیلشون بودیم بدون نامزدم البته
بعد اومد رفتیم ی ساعت بیرون بعد رفتیم خونه شام خوردیم بعد گفتن بریم باز خونه همون فامیلشون
منم یکم قیافم رفت ت هم
چون هم حوصله لباس پوشیدن نداشتم هم میخواستم باهم تنها باشیم
بعد داشتیم با مادر شوهرم میرفتیم ت نامزدم جلو جلو رفت منم وسط بودم بعد گفت چیه تند تند بیا
منم گفتم خب کفشم تنگ شده نمیتونم بیام
بعد منم نتد نتد رفتم خوردم بهش گفته چیه میخوایی منو از مامانم دور کنی بعد منم اومدم اونور وایسادم گفت تند تند نفس نکش منم گفتم دوست دارم دلم شکست ازش واقعا