گفتم که با مادرشوهرم زندگی میکنم دیونه شدم بخدا هرجا میرم هرجا میم زیر کنترلشونم مامانم خونش تربته هرچن وقت یبار میاد میرم جاش میگن همش خونه مامانتی فقط میخان دخترم پیش خودشون باشه اصلا جای مامان خودم نبرمش همش باید بهشون توضیح بدم کجا میخام برم همش دخالت فضولی الانم از پیش مامانم اومدم رفتم بالا ننش اول که محل نداد بعد گف چ عجب حاج خانوم اومدی خونه منم هیچی نگفتم بعد شوهرمم نشسته بود مامانش دوباره گف میخام یه حسن شوهرم بگه که یه خونه دوطبقه بگیره با مامانت زندگی کنین چونکه هرروز اونجایی منم گفتم ادم جز خونه مامانش کجارو داره بره بعد ننش گف فدای سرم بذار هرجا میخان برن ایشالا زودتر برن ازینجا منم راحت شم مگه همین خواهر شوهرم گف همینکه جواب میدین بده دیگه ادم باید جواب خاهر شوهر مادرشوهرو نده بزرگترن چ معنی داره ما خاهر شوهر بدی نیستیم ندیدی هنوز منم گفتم احترام احترام میاره منم زن داداش بدی نیستم گف اره دیگه جواب میدی خیلی شوهرمم مث بت نشسته بود قشنگ جوابشونو دادم اینقد دلم خنک شد دارم بال در میارم اینقد سبک شدم خستم کردن بخدا با قلمبه هاشون بعدم اومدم پایین حالم ازشون بهم میخوره