بچه این ماجرا رفیق قدیمیه منه که پدر مادرش طلاق گرفتن میخواد پیشه مامانش بمونه ولی پدربزرگش و مادبزرگش ابنا نمیزارن و کلی منت میزارن سرش انقد که اونجا حتی نمیتونه یه لقمه غذا بخوره ولی مجبوره بیاد پیشه پدرش ولی به مادرش وابستس نمیتونه ولش کنه دلش نمیاد صب زنگ زدم داشت خون بالا میاورد از ناراحتی 😔😔 البته رفیقم از خودم سه سال کوچیکتره فقط ۱۹ سالشه 😑
والا اون میگه بیام اونجا از تنهایی میترسم اخه بایاش صب تا شب سرکاره میگه تنهایی چطوری بمونم منم گفتم من قول میدم هر روز بیام پیشت بیارمت خونمون احساس تنهایی نکنی رفیقم فقط از تنهایی میترسه