تبردارا ! بزن آهسته تر بر من تبرهایت
که بر پهلوی من مانده ست زخم نیشترهایت
نصیب کرکسان کرده ست دنیا لاشه خواری را
عقابا! بر حذر می دارمت از هم سفرهایت
به فکر لقمه ی چرب است ای گنجشک بارانی
نوازش می کند جغدی اگر در لانه پرهایت
دل هیزم شکن را بردی ای سروچمن روزی
که زیر سایه ات شد باز پای رهگذر هایت
به قیچی میزند چون تاک روزی شاخ وبرگت را
به چشم باغبان شیرین اگر باشد ثمر هایت
من آن پروانه ی محتاج خورشیدم که می باید
رها از منت شمعم کند ای شب سحرهایت
نهادی بر سرم ای عشق عمری هر کلاهی را
چه پاپوشی برایم دوخت آخر دردسر هایت
من از بی بند وباری تو در این کوچه دانستم
که از نامحرمان در شهر می گیرم خبر هایت