از وقتی بچه بودم با همه ی بگیم متوجه میشدم که مامانم علاقه ای به بابام نداره .تا اینکه توی دوره نوجوونی وسط ی جر و بحث مامانم بهم گفت( من هیچ وقت بابات رو دوست نداشتم و فقط بخاطر تو دارم میسوزم و میسازم) و اینکه فهمیدم توی دوره عقد هم پشیمون شده و قصد طلاق داشته اما ی آدم احمق منصرفش کرده .اون روز داغون شدم ولی دلم هم برای مامانم سوخت . کاملاً متوجه میشدم کنار بابام داره زجر می کشه و حتی محبت های بابام هم براش عذابه(اینم بگم بابای من همه ی معیار هایی رو که اکثر دخترا و خانوما برای مرد دوست دارن رو داره و حتی مامانم بخاطر ازدواج با بابام مورد حسادت خیلی ها بوده اما با این حال دوستش نداره) تا اینکه چند روز پیش بعد از مدت ها به مامانم گفتم( حالا که بابام و زندگیت رو دوست نداری و با بی میل و رغبتی داری ادامه میدی طلاق بگیر) بدجوری تو فکره . داره به طلاق فکر میکنه مطمئنم . اینو نوشتم که بگم اینکه میگن علاقه بعد از ازدواج به وجود میاد همش کشکه . مامان من که بعد از اینهمه سال هیچ وقت علاقه ای به بابام نداشته و اینکه لطفاً موقع تصمیم گیری برای ازدواج علاوه بر معیار های منطقی معیار های عاطفی رو هم در نظر بگیرید . به خدا زندگی بدون علاقه هر چقدرم که کامل و بی نقص باشه عذابه.