تا اینکه یک سال بعد ازدواجمون من احساس تنهایی میکردمو دلم بچه میخواست اقدام کردم سومین ماه از اقداممون باردار شدم کلی خوشحالی شیرینی پخش میکردیم و شوهرم هم که عاشق بچه بود خیلی خوشحال بود منم که دنیارو بهم داده بودن
تا اینکه بعد از چند هفته افتادم به خونریزیو بچه سثط شد منم انگار دنیا رو سرم خراب شد افسرده شدم با اینکه دوماهه سقط کردم ولی خیلی باهاش انس میگزفتمو دستم روشکمم میزاشتمو همیشه باهاش حرف میزدمبعد از اون کارم همیشه دعا و نذر ونیاز بود که خدایا بچمو بهم برگردون