2737
2734
عنوان

داستان یه قسمت از زندگیم

1219 بازدید | 81 پست

ننوشتم دلشکسته هم هستم بدجور پس دل نشکونین دوست دارم کمی از زندگیمو بگم بلکه سبک شم

گرنگهدار من آنست که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد

بگو

تو صفحه سوم این تاپیک با اسکرین روش گذاشتن عکس لینکی هست  اگه به دردتون خورد واسه من یه صلوات بفرستین بلاخره منم خاله شدم🤩                                                                از محبت خارها شاخ میشوند😒اون قدیما بود گل میشدن😏.        مثل دریا باش آشغالارو پس بزن🌊.                                             حوصله بحث منطقیو داری ریپ بزن ولی اگه میخوای حرفتو به کرسی بنشونی من حوصلتو ندارم😒  

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731

در یک خانواده معمولی بدنیا اومد زیباترین دختر خانواده با چشمای درشت موهای لخت سفید بچه دوم خانواده هم هستم خواستگارای زیادی داشتم 

گرنگهدار من آنست که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد

سوم راهنمایی که بودم پسر عموم به خواستگاریم اومد منم هیچی نگفتم ولی هرچی میگذشت من از اون بدم میومد از تیپش از قیافش از حرف زدنش چندشم میشد ولی اون دیوانوار عاشقم بود وقتی نگام میکرد تو چشاش سوز بود عشقو تو چشاش میدیدم ولی هر چی با خودم کلنجار میرفتم نمیتونستم اونو به عنوان همسرم قبول کنم

گرنگهدار من آنست که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
2738

تا اینکه قرار شد تا دیپلم من صبر کنه ولی اونم راه دور بود منم زیاد اونو نمیدیدم تو این فاصله یکی از اشناها اومد خواستگاریم منم از قبل این اقا رو یه جورایی مد نظرم بود یعنی چند دفه دیده بودمش بدلم بدجور نشسته بود وقتی اومد خواستگاریم داشتم بال درمیووردم به مامانم و بابام گفتم من پسر عمومو نمیخوام من این اقاهه که اسمش علی میخوام 

گرنگهدار من آنست که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد

پدر و مادرمم با اینکه یه سری مشکلاتی بین ما و خانواده عموم پیش اومد ولی باهام وایسادن و من تونستم با علی ازدواج کنم

گرنگهدار من آنست که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد

علی هم برام سنگ تموم گذاشت یه خانه مجلل و انچنانی خرید که دهن کل طایفه و خاندان باز موند عاشقانه باهم حرف میزد تو جمع همش جانم جانم بهم میگفت و همیشه لبخند به لب نگام میکرد واقعا منو دوست داره 

گرنگهدار من آنست که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد

تا اینکه یک سال بعد ازدواجمون من احساس تنهایی میکردمو دلم بچه میخواست اقدام کردم سومین ماه از اقداممون باردار شدم کلی خوشحالی شیرینی پخش میکردیم و شوهرم هم که عاشق بچه بود خیلی خوشحال بود منم که دنیارو بهم داده بودن 

تا اینکه بعد از چند هفته افتادم به خونریزیو بچه سثط شد منم انگار دنیا رو سرم خراب شد افسرده شدم با اینکه دوماهه سقط کردم ولی خیلی باهاش انس میگزفتمو دستم روشکمم میزاشتمو همیشه باهاش حرف میزدمبعد از اون کارم همیشه دعا و نذر ونیاز بود که خدایا بچمو بهم برگردون

گرنگهدار من آنست که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد

تا اینکه بعد از شش هفت ماه دوباره باردار شدم از اول بارداری استراحت کردم ولی مدام لک بینی داشتم و همشک از این دکتر به اون دکتر با هزار جور بدبختی و امپول عمل و قرص و استراحت مطلق جوری که چهار ماه و تو اتاق سر کردم و جز برا دستشویی از اتاق بیرون نمیرفتم خیلی سختی کشیدم خیلی همه هم شاهد سختی کشیدنم بودن تا اینکه بچمو نگه داشتم و خدا یه دختر خوشکل و ماه بهم داد که دنیای منو بابایش شد 

شد نور امیدمون شد همه زندگیمون همه از خوشحالی ما خوشحال بودن دخترم عزیز همه شد دوست فامیل اشنا همسایه همه و همه 

گرنگهدار من آنست که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد

تا اینکه دخترم بزرگ و بزرگتر شد شوهرم هم کارشو توسعه داد و اکثر وقتا خونه نبود بچمم میرفت کلاس و پیش دبستانی و من تو خونه تنها بودم اکثرا تا اینه یه روز یه پیامس برام اومد باز ش کردم دیدم پسر عمومه حالمو میپرسع واینا معمولی منم تشکر کردمو خیلی معمولی جوابشو دادم

گرنگهدار من آنست که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز