ده سال که ازدواج کردیم . اوایل حس میکردم خیلی دوسم داره. همیشخ برا غیرتی میشد همیشه نگرانم بود. ولی ازهمون اول اخلاقش تند بود ولی حس میکردم دوسم داره. از نظر مالی خیلی باهاش سختی کشیدم شوهرم درس میخوند منم تحمل میکردم بلکه پیشرفت کنه. بعد سه سال دخترم به دنیا امد شوهرم به شدت روش حساس بود مریض میشد مینداخت گردن من ومیگفت تقصیر توعه میخورد زمین میگف تقصیر توعه. پولش همیشه کم بود ومن به سختی ولی باغرور باهش زندگی میکردم. صدامو درنمیاوردم وپیش کسی شکایت نمیکردم اونم تلاش میکرد وهمش درس میخوند برای ازمون دکترا .تا بلاخره همون رشتهای که دوست داشت قبول شد وهمون سال استخدام شد بهد هفت سال بلاخره صاحب یه شغل درست حسابی شد . قبلش حق والتدریسی بود . خیلی باهاش راه امدم اونم بدنبود فقط بداخلاق بود البته منم پا به پاش لج میکردمو دعوا تا اینکه دخارمو ناخواسته باردار شدم دوباره خیلی خوشحال بودم فک میکردم خواست خداست....