پدرشوهر خالم توی روستانصف شب بلند میشه فکر میکنه دم صبه میره زمینش و اب بده میبینه پای ابگیر عروسیه میره اونجا باهاشون میرقصه براش حنا میگیرن میبینه لباس یکی از زنا خیلی شبیه زنشه شک میکنه دست حناییش رو میماله به لباس از جمعیت میاد بیرون کنار درخت خوابش میبره وقتی بیدار میشه میره خونه میگه خدیجه دیشب خواب دیدم رفتم عروسی جنا برام حنا گرفتن کف دستش و که نگاه میکنه میبینه حنا داره همونجا سکته میکنه از ترس
با لکنت میگه لباست ادرس میده زنش لباس و میاره میبینن اونم حنایی مرد بیهوش میشه
بنده خدا ۲۰سال تو رخت خواب بود مغزش به مرور زمان کوچیک شد دوسال پیش فوت کرد اما خالم میگفت توی این ۲۰ سال هنوز سرخی حناش مثل روز اول بوده