سلام
قبلا گفته بودم که مادر شوهرم یه بچه 1 ساله داره 46 سالشه
حالا یه مدت بود هی جلو شوهر من میگفت میخام بچه بیارم و هرهر میخندید شوهرم ناراحت شد گفت به من چه ربطی داره هر کاری دوس داری بکن
ولی اون هی جلو ی همه مدام تکرار میکرد
انگار نه انگار نوه داره
4 بار زایمان داشته زایمان آخری بیمارستان قبولش نمیکرد با هزار تا بدبختی و کلی پول دادن الان 4 تا پسر داره و یکیم 6 ماهگی سقط کرده
حالا اون روز به من گفت که 2 ماهه عقب انداخته گفتم چرا نمیری دکتر گفت میترسم مریضی داشته باشم
خلاصه که کل عالم و آدم فهمیده بودن خانم عقب انداخته جلو شوهر من بلند بلند میگفت اونم سرش و مینداخت پایین یعنی نفهمیده
تا امروز که زنگ زد گفت برادر شوهر یا خواهر شوهر جدید تو راهه
قیافه من 😳
هنگ بودم اصلا بعد به من گفت به پسرمم بگو اگه اومدین اینجا یه جعبه شیرینی بگیرید من بیرون نمیرم
دختر عمه ی من بچش 1 سال و 3 ماه بود که باردار شد مادر شوهرم انقد مسخرش کرد که زود باردار شده هول بوده بچه میخاد چکار حالا خودش با 4 تا بچه و بچه کوچیک 1 ساله
من با این که 21 سالم بود باردار شدم خیلی خجالت می کشیدم موقعی بقیه فهمیدن
الانم روم نمیشه به شوهرم بگم چی بگم آخه بگم مامانت حاملن