یکی از فامیلهای دور بابام که اصلا باهم رفت و آمد نداشتیم بی خبر از شهرستان اومدن خونمون. دوروز موندن.ماهم تعداد خواهرا زیاد بودیم. اونموقع پنج تا دختر خونه بودیم سن ازدواج. مادره این دوروز ماهارو برانداز میکرد بالا پایین میکرد تا آخر سر گفت برای خواستگاری اومده. خواهر بزرگم رو انتخاب کرده بود بعد بررسی ها.
مادرمینا ناراحت شدن گفتن این نامزد داره الکی.
بعد گیر داده پس تو این دوروز نامزدش چرا نیومد اینجا.
اگه نامزد داره این یکی رو بدید چاره ای نیست 🙄
بعدشم به مامانم گفته بود تو اتاق من خودم قابله بودم قدیم. میفهمم دختره یا زنه. لازم نیست دکتر ببریم.
مامانمم بیرونشون کرد.
پسره هم عین میمون بود فقط دم نداشت. یا اگرم داشت تو شلوارش بود ندیدیم. چندش زشت
بدترین خاطره خواستگاری این بود یادم افتاد