داشتم کارای طلاقمو میکردم
یه خانومی اومد کنارم نشست زار زار گریه میکرد میگفت پنجاه روزه دختر یک و سال و نیمم رو خانواده شوهرم و شوهرم ازم گرفتن اصلا بهم نشونش نمیدم چن بارم رفتم خونه مادرشوهرم اما بچمو ندیدم میترسم بلایی سرش آوره باشن هرچی هم شکایت میکنم هیچی
منم پا به پای اون گریه میکردم
دیگه مشکلات خودم یادم رفته بود
میگفت دعا کن بلایی سر بچم نیاورده باشن