قصه ي زندگيم خيلي طولانيه
همينقدر بگم كه خانوادم با ازدواجم مخالف بودن و شوهرم جلسه ي خواستگاري گفت شما اين دخترو بدين به من همه چي با خودم!
خلاصه ما تو عقد حامله شديم و عجله اي عروسي گرفتيم
شوهرم وقتي اومد خواستگاريم هيچي نداشت حتي شغل هم نداشت
من خودم كارمندم و حقوق داشتم
خلاصه با قناعت من و كمك هايي كه تو زندگيم كردم به شوهرم تونستيم واسه خودمون عروسي بگيريم
يعني خانواده اون و خانواده من اصلا كمكي نكردن!
خلاصه مسافرت يكبار تو عقد رفتيم كه هزينه هاش كلا با من بود
ماشين خريديم پول پيش خريدش و با چك هاي ليزينگشو من دادم
وسيله هم واسه خونه نتونست چيزي بگيره من خودم از حقوقم تلويزيون و فرش و سرويس خواب و سرويس چوب و ظرف و ظروف و وسايل برقي خريدم.
خدا بهمون لطف كرد و تونستيم خونه بزرگتر اجاره كنيم و حقوق منم اين ماه رفت بالا
منم به شوهرم گفتم كه مبل هايي كه داريم و بفروشيم و منم بيست تومني پول دارم بريم مبل جديد بخريم
خلاصه امشب با مامانش و خواهرش رفتيم و مبلي كه انتخاب كرديم يخورده گرونتر بود و شوهرم هم حدود ده تومن گذاشت رو پول و مبل و خريديم.
اومديم تو ماشين خوشحالم بوديم همگي
شوهرم گفت كه الان اذين خيلي خوشحاله از صبح در اختيارش بودم و مبل خوب هم واسه خونه خريده مگه نه؟!منم گفتم اره خوشحالم و وظيفت بوده بخري
شوهرم گفت چي نشنيدم وظيفم بوده؟!!!
وظيفه ي بابات بوده بخره!!!
نه واسه عروسي قروني خرج كرده نه جهازي داده!!!!
اونوقت ميگي وظيفه ي من بوده
من لطف كردم واست امشب مبل خريدم!!!منم گفتم خوبه پول خودم بوده
درحالي كه بيست تومن پول خودم بود و پنج تومن هم مبل فروخته بوديم شوهرم فقط ده تومن گذاشت
همون روش فشار اورده بود
مادرشوهرم و خواهرشوهرم زيرلب ميخنديدن كه شوهرم اين حرفا و بهم گفت!!!
شوهرمم گفت بيا بريم مبل و پس بديم و پولتو بدم بهت!!!اينقدر پولم پولم نكن!