تا قبل از این هر موقع میومدن خونم ، تمام قد بهشون احترام میکردم ، میگفتم میخندیدم تا حوصلشون سر نره ، برا شام یا ناهار میومدن حداقل دو جور غذا درست میکردم ، مابقیشم میدادم مامانم با خودش میبرد ، تا یه وعده غذا درست نکنه ، پذیرایی مفصل ، چای بستنی آجیل شیرینی کیک میوه مخلفات..وووووووو.....
ولی من وقتی میرفتم خونشون ،!!!!!! بماند که از وقتی عروسی کردم ابرومو جلو شوهرم بردن ، نه گذاشتن عقدمو تو خونه بگیریم، گفتن خونه کثیف میشه ، نه برام عروسی گرفتن ، نه جهاز دادن ، نه یه مهمونیه کوچیک ، حامله شدم گفتن جهاز ندادیم سیسمونی هم نمیدیم ، کتکم زدن، بارها از خونشون بیرونم کردن ،ولی بخاطر اینکه شوهرم نفهمه و ابروم پیش خودش و خانوادش نره و پررو نشن ، دوباره رفتم ، به رو خودم نیاوردم ، البته همیشه من اونارو دعوت میکردم برای شام و ناهار، خودمم ماهی یکی دوبار میرفتم ،یکی دو ساعت مینشستم ، ولی بازم رعایت نمیکردن ، جلو شوهرم با رفتارها و کاراشون تخقیرم میکردن، دو ماه پیش بابام دختر شش سالمو فحش داد، دیگه از اونروز از خونشون اومدم بیرون و دیگه نخواهم رفت ، اینم بگم وضع مالیشون توپه ، با شوهرمم مشکلی ندارن ، فقط بسیار بسیار خسیس و بی عاطفه هستن! خلاصه الان یکماهه میخوان بیان خونم ، و من هربار یه بهانه میارم ، آخه میدونن من تو خونم عینه چی احترامشون میکنم و چیزی به روم نمیارم ، غافل از اینکه این بار با دفعات قبل فرق میکنه ، دیشب عین خودشون رفتار کردم ، یه چای کهنه دم ، دوتا میوه گذاشتم تو بشقاب ، حتی یک کلمه هم باهاشون حرف نزدم ،دقیقا رفتاری که پیش شوهرم باهامون میکنن و من کللی تحقیر میشم ، درسته از ناراحتی تب کرده بودم ولی دلم آروم شد!!!! قبلا هم گفتم ، شوهرم دریانورده و دو سه ماه یه بار میاد و وقتی نیست همش دعوتشون میکردم تا اون دو هفته ای که شوهرم هست رو یکبار با روی خوش ازمون پذیرایی کنن تا شوهرم فکر نکنه کسی منو نمیخواد ، ولی دریییییغ،، دیگه بریدم و خستم از دستشون