تو تابستون کلاس زبان تو خونمون برگزار میشد...
دخترای فامیل و بچه کوچیکا میومدن زبان یاد بگیرن...
اول کلاس دخترا بود بعدم بچه هااا..
ما سر کلاس بودیم. داداشم رو مبل خوابیده بود. کولرم روشن...
یهو زارت زرت. زووورت... گفتم خدایا این چیه دیگه؟
برگشتم دیدم داداشم داره تو خواب رگباری میزنه😂😂😂😂💔
ابروم رف. رفتم محکم زدم رو شونش. گفتم. بیدارشو ابرومونو بردی.
همه م فهمیدن. داشتن میخندیدن😂😂😂😂😂
الان یادش افتادم...