سنتی بود ویکی از فامیلا معرفی کرده بود
تا لحظه ای که بیان حس خوبی به آمدنشون نداشتم
یه جورایی هم تو اون سن نمی خواستم ازدواج کنم
بالاخره اومدن وقتی دیدم احساس کردم چهرش رو توی هم کشید وتا لحظه آخر نگاهی بم نداشت خانوادش هم همه حرفی می زدن جز بحث ازدواج بعد نیم ساعت رفتن .....اینم بگم پسره حتی چایی شو نصفه خورد... حالا یادم نمی یاد،میوه خورد،یا نه ،پسره خیلی چهره جذابی داشت
ولی برخوردش خیلی زد تو ذوقم طوری که مطمئن بودم نپسندیده ...تا فرداشبش همون کسی که معرفی کرد زنگ زد وگفت اومدن گفتن پسندیدن 😳😳😳😳دقیقا تعجب کردم
قشنگ ۱۰دقیقه بعدش زنگ زد دوباره گفت پدر پسره صبح اومده گفته پسندیدیم ولی اگه اجازه می دید استخاره کنیم حالا اومده گفته استخاره بد اومد ...اون لحظه احساس کردم واقعا خرد شدم جلو خانوادم خیلی دلم گرفته بودحتی ما باهم حرف نزدیم
دوباره ۶ماه بعدش گفتن دوباره می خوایم بیایم منم اینبار جواب رد دادم ...حالا یسری سرزنش می کنند،که پسره پسره خوبی بود چرا رد کردی،یا جلوی من می گفتن با زنش اون طوری بده اینطوری بوده...
از نظرشما اشتباه کردم !!؟