تا شیش سالگی فکر میکردم مغازه بچه فروشی داریم مامان بالاها میرن بچه میخرن تا اینکه یه قضیه ای شد فهمیدم خبری از بچه فروشی نیست😂😂
به فرشته مهربون اعتقاد داشتم چون يه روز صبح كه زير بالشتمو ديدم كادو گذاشته بود بعدش فهميدم كه مامانم گذاشته
دست مامانم درد نكنه😘
من توبچگی همیشه فکرمیکرم دونفرکع میخوان ازهم طلاق بگیرن باک و ن اشون بهم تنه میزنن میشن طلاق ...نمیدونم چرااون موقع اینطوری تصورمیکردم😂😂😂😂
من همیشه فکر میکردم یه آدمی مسووله شبا میره تو یه اتاق بزرگ کلید برق رو میزنه چراغای خیابون روشن میشه صبحم میره خاموش میکنه😑
چقد گنا داشتیم تو بچگی با همچین تفکراتی ذهنمون رو مغدوش کرده بودن😅😅😅بچه های خارجی ذهنشون از پری ها و خرگوش بابانوئل و کادوهاش پر بوده اونقوت ما هم اینجور چیزا و دجال و ...😂😂😂😂منم از دجال یه چشم خیلی میترسیدم اصلا کابوسم بود
چرا اسمش ماسی بود اسم داداشش میکولو خندم گرفت یادش بخیر یادمه اون دوران افغانیا برای عبور لوله گاز گودال حفر میکردند مادرا برای اینکه بچه هاشون بترسونند میگفتند می دزدندتون من و خواهرم نقش بازی کردیم مارا گرفتند اسم این دوتا داداش خیالی صدا کردیم بیاین نجاتمون بدن
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
