تااینجا بابای دختره فهمید رفت پسره رو دید
به اون دختر مستاجره گفت پسره باید بدونه ک بابای عشقش سیاهه* همینجور گفت نگید نژادپرستانه حرف نزن*بعد پسره انگار خیلی خوب و باادب بوده و دختره رو خیلی دوست داره .بعدش دختره میخاست واسه اولین بار بره پیش پسره تا ببینتش .فعلا تااینجا اینجوره بقیش میام میگم