از همه گریخته ام تا کمی تنها باشم ...
منی که مدتهاست با خودم در هیچ پیاده رویی قدم نزده ام ،
غصه هایم را لابه لای خطوط بی اعتنای هیچ خیابانی ، جا نگذاشته ام ،
روی نیمکت هیچ پارکی لابلای شلوغیِ آدم های غریبه ، کتابی نخوانده ام و با هیچ کهکشانی ، ساعت ها خیالبافی نکرده ام ،
مدتهاست که مجالی نداشته ام "خودم" باشم !
باید امشب خودم را بردارم و در دلِ غریبِ خیابان ها با اندیشه های بایگانی شده ام ، آشتی کنم ،
باید به کافه ای بروم و به صندلی خالیِ آنسوی میز ، ایمان بیاورم ،
چه دیوانه اند آنها که فکر می کنند تنهایی ، دردِ بزرگی ست ،
به راستی که دیوانه اند !