من دلم تنگ شده بود برم خونه بابابزرگم خانوادم نمیبردن کتک خوردم ولی رفتم اونجا بقدری بهم بی احترامی شد که به عینه بهم ثابت شد نه لیاقت دلتنگیمو داشتن نه مهربونیمو نه اینکه برم خونشونو و...
خیلی سخت گذشت یک روز رفتنم به خونه اونا تا خود صبح بیدار بودم از ضعف دستشویی هم داشتم روم نمیشد برم مثل چی کنار در خوابیده بود و... اسمش خونه بابابزرگ بود ولی غریبه شد شرف داره به این بشر که بیخود قد کشیده تا بزرگ از این اتفاق دیگه خونشون نرفتم و نمیرم دلمو هم بعدش با ی حرف تلخش شکسته الان مادربزرگم در حال موت برام مهم نیست برم بهش سر بزنم چون میدونم برم پشیمونم میکنن از رفتنم و باید چند روز غصه بخورم.