اين رفت آمدها باعث شد مهدى و زهره هم چندبار همو ببينن و از طرف ديگه خبرهايى كه ميلاد از كارخونه مياورد اصلا خوب نبود.
كارگرا تعديل شده بودن.توليد به حداقل رسيده بود.كلى قرض و بدهى داشتن و با گرون شدن دلار هر روز هم بدتر ميشدن.
زهره كه بعد سالها تازه به آرامش رسيده بود،دوباره مثل مرغ سركنده پر پر ميزد.ميگفت اون كارخونه مثل بچه ام ميمونه.من بدنيا آوردمش.بزرگش كردم.حتى اگه سودش به من نرسه همين كه ميدونستم زنده است و داره كار ميكنه خوشحال بودم.
رفت آماداى ميلاد بيشتر شده بود و متوجه شده بود پدرش تا خرخره تو منجلاب فرو رفته و چيزى نمونده اعلام ورشكستگى كنه كه دوباره دست به دامن مادرش ميشه.ميگه تو يكبار از هيچى كارخونه و خط توليد به اون بزرگى ساختى.بيا دوباره بهش جون بده.
اينقدر تو گوش زهره ميخونه كه آخرش راضى ميشه.مادر و پسر با وكيلشون ميرن اصفهان.مهدى و پريا هم ميان و ميشنن اونطرف ميز و شروع ميكنن به مذاكره.زهره ميگه من دوباره كارخونه رو زنده ميكنم و ولى از الان بايد دو سوم بنامم بزنيد و اون يك سوم هم وكالت بدى به ميلاد.
مهدى هم ميبينه اينجا رو كه بانك ميخواد مصادره كنه چ فرقى بحالك ميكنه!به خواسته زهره تن ميده.
زهره دوباره مديريت حساب ها و كار و به عهده گرفت و با تجربه اى كه داشت و تحصيلاتى كه كرده بود الان كارخونه اش رو مثل روز اولش پر رونق كرده.
پدر پيرش هم با خودش برده اصفهان و با پسرش سه نفرى يه خونه گرفتن و دارن زندگى ميكنن.