بچها مامان بابامو دوست ندارم دیگه نمیخام‌خونشون برم

قدر شوهرتو بدون .من دخترعموم خراب بود اومد شهرمون ۱۵سالش بود دنبال پسر بود باخودم بردمش مغازه سرش گرم بشه تا مامانش بیاد گیر داد بره سراغ ی پسره مغازه داراونجاها.پسره خواستگار خودم بود نگفتم ک حسودیش نشه .البته اون جریان بعدها بهم خورد و با کس دیگ ازدواج کردم و تو خونه عموم حرفش شد وسط دعوا جلو شوهرم .بعداً شوهرم گفت تو و دخترعموت باهمدیگ لابد میرفتین پسربازی خ دلم شکست آخه من رفتم جلوشو گرفتم نره مغازه خواستگارم اونم گیر داده بود بره شماره پسره رو بگیره .بردمش حواسشو پرت کردم بعد این نامردمیگ تو هم مثل دخترعموتی لابد

😭

😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢😢

می دونی اینا فقط ب خودشون فکرمی کنن زندگی بچه ها

ارزشی نداره براشون . 

یاد مرحوم پدر بزرگ و.مادر بزرگم افتادم...بیچاره مامانم اینا😔

عزیزم ولی ی چی بگم پدرمادرتون ی پسر معلول دارن و این خیلی صددرصد عصبیشون میگنه عزیزم اگه شمارو دوست نداشتن خونه رو نمیدادن بشینین فکر کنم پدرمادرتون خیلی خسیس هستن ولی بازم میگم اشتباه می کنید دوستون دارن الان موندم یکم فکر کردم و ب این نتیجه رسیدم

شمام از اینور بوم نیافتی مثل مامان.و خالم دخترتو.لوس کنیا همه چی تعادل

ولی خب اونا ادمایه قدیمی بودن با هفت تا بچه الان خیلی بعید اینجور ادما جوون هم هستن!

مطمئن باش تو خوبی، مشکل اونان، اونا از انسانیت بویی نبردن،،،، خدا جای حق نشسته، هیچ کاری تو این دنیا بدون حساب کتاب نمیمونه،،، برای دلت، روحت و زندگیت دعا میکنم، الهی که شاد باشی و خوشبخت، کاش کنارت بودم بغلت میگرفتم.... 

دقیقا .با شوهر اولم خواهرزاده شه خوب بود چون شوهرم هی خاله جون بهش می‌گفت بعد منو میزد خیانت میکرد معتاد بود مامانم بمن میپرید تا میگفتم طلاق.سردومی این غریبه است و شدیداً مغرور.تازه فروردین بعددوسال زندگی فهمیدم از بعد عقدم مامانم یواشکی پول می‌ریخته کارت شوهرم واس خودشیرینی شوهرمم عادت کرده هربار الکی بامن دعوا می‌کرده اس می‌داده مامانم اونم بهش پول می‌داده منم روحم خبر نداشته هم ازاخور می‌خورده هم از توبره الآنم مامانم دیده نوچش نشده .قهرکرده رفته شوهرم.گفته برو طلاق بگیر وگرنه عاقت میکنم .چه جدابشیم چ نشم اذیتم میکنه

وای خداااااااا😭😭😭😭😭😭😭😭