میخواستم زنگ بزنم حالشو بپرسم یهو یاد کاراش افتادم
داغم تازه شددد
هیچوقت حس نکردم پدر بالای سرمه هیچوقت بودنشو حس نکردم ...هیچوقت نه تو شادی نه تو سختی کنارم نبوده ...همیشه تحقیرم کرده ...همیشه سرکوفت یه لقمه غذایی رو ک تو سفره ش خوردم کوبیده به سرم
حتی عروسیم نیومد تبریک یا دعای عاقبت بخیری برام کنه
شوهرم سرکارش سانحه دید هفت ماه خونه نشین شد
یکبار حتی یکبار تماس نگرفت بگه دخترم کم کسری نداری
حداقل دلم خوش شه ...زایمان کردم یه تبریک خشک خالی نگفت اصلن جهنم تبریک اون چند روزی ک اونجا بودم اینقد اشکمو در آورد با حرفاش ک شیرم خشک شددد
تاپیکشم زدم هست هنوز ...
گذشت تا یه روز به خودم اومدم گفتم تا کی تحمل کنم
منم قطع رابطه کردم دیگه نرفتم خونش شاید دست از اذیتاش برداره...کاش میمردم این تصمیمو نمیگرفتم...صبور باشین ادامشو بگم