2737
2734


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

چی

تاریخ انقضات تموم شده واسه همینه از Callتبدیل شدی به Missed Call  خب خب میخوام یه یادی کنیم از کسایی ک کنار ما بودن و الان کنار ما بودن ارزشونه  ببین معرفت خدایی هنوزم یه یادی ازت میکنم . ببین من یه بار بهت گفتم ن هنوزم جوابم همونه واقعا یه ادم تا چه قدر میتونه نامرد باشه بلاک کردنت از همه جا کافی نبود اومدی اینجا هه اسکار سمچ ترین فرد میرسه به تو ببین من باهاش دعوا کنم .قهر کنم و ... هیچ وقت از عشقم بهش کم نمیشه اینو تو سرت فرو کن شاید عقلی پیدا شد متوجه حرفم شدی یکم ادم حسابت کردم دور برندارتت اون کسی هم ک فرستاد اینجا بهش بگو عقده ای جای دیگه این ذات کثیفت نشون بده سرم درد میکنه حوصله بحث ندارم فقط میخوام بخوابم دیگه تمامش کن
2728

خیلیا هم گفتن طلاق بگیر تا پای طلاق رفتم ولی دلم نیومد برگشتم همسرم وضع مالیش خیلی ضعیف کسی بهش کمگ نمیکنه حتی گاهی خودم دیدم ک خرج خانوادشم میده 

ولی با عقیده های قدیمی خانواده شوهر مدام باهم بحث داریم 

2738

بعد از کلی بدبختی تونستیم ی ماشین بخریم ک مثلا من دیگ اذیت نشم روزی ک ماشین خریدم با کلی ذوق گفتم ک منو ی مسافرت ببر اونم گفت باشه 

ولی هر جا ک رفتیم خانوادش بودن 

هر بار گفتم بریم بهانه اورد ولی وقتی مادرش میخواست ن نمیورد  حتی روز تعطیلشم خودشو ب راه میزد تا اونا ناراحت نشن 

ی روز با شوخی خنده بهش گفتم 

قرار شد با کمک خانواده من اطراف تهران خونه بخریم 

ک مستاجر نشیم 

چون واقعا حقوقش اونقدر نبود ک بخواد تامین کنه منو 

چون هم وام ازدواج قسطشو میداد هم جایی دیگ قسط داشت دریغ از ی کمک 

ولی همیشه اونا عزیز تر از من بودن 

دیگ پولی برای اجاره نمیموند 

بخدا ک از خیلی چیزام زدم از خیلی چیزام زدم از تفریح از بیرون رفتن 

کلا چن تا تیکه طلا برام خرید بود اونم برای خونه ب خودش پس دادم 

کلیم خانوادم بهمون دادن 

من حس میکردم خودمو زن زندگی بدونمو ب شوهرم ثابت کردم 

پدر شوهرم نذاشت خونه رو با خوشی بخرم چون اولش نذاست گفت ما رسم داریم عروس باید کنار ما باشه نزدیکمون 

با گریه التماس رضایت دادن ولی گفتن حق نداری بشینید توش تا ی سال باید نزدیک ما باشید 

دلم واقعا خونه برای هیچ چیزی نتونستم تصمیم بگیرم 

وقتی خونه رو خریدم همش جلوم گفتن ک جهازتو اینجوری بچین اونجوری بچین 

منم امیدوار شدم ک حتما میریم 

واقعا از شوهرم دلگیرم ک مجبور شدم بخاطر اینکه نرم مستاجری ب برادر شوهر ۱۸ سالم التماس کنم ک باباشو راضی کنه تا من برم خونه خودمون 


چن روز پیش پدر شوهرم جلو خودم رضایت داد 


تا دیشب همه چی خوب بود منم امیدوار خوشحال بودم شاید درکم کنید 

تا اینک دیشب داشتم میگفتم ک اینو اینجوری بذارم اونو اینجوری بذارم ت خونه حیف اینم جا نمیشه 

بعد جلو مامانم زد ت ذوقم گفت ما قرار نیست اونجا بریم 

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز